یک سال ازدواج کردم شوهرمم جز احترام و دوست داشتن من کار بدی به ما نکرده
ولی مامانم یک بار ما رو شام دعوت نکرده
حتی اون روز شوهرم خسته از شهرستان برگشت
مامانم آبگوشت مخصوص گذاشت بود یه تعارف نکرد بمونید
اینم بگم من با اینکه باردارم و حالم خراب همیشه برم اونجا کمک می کنم
امروز هم مامانم زنگ زد گفت بیا اینجا کار داریم
شوهرم کار داشت برگشت گفت به شوهرت بگو نیاد تو بمون اینجا کارمون کنیم
ولی شوهرم زنگ زد گفت میام اونجا منم مجبور شدم بگم باشه
سه بار به مامانم گفتم داره میاد اخرش گفت مگه می خواد بیاد
شوهرم بچه شهرستان کسی رو نداره
حالا من همیشه هم به خانواده ام گفتم بیایید خونه ما !
ولی نمیان
بعد مهمون اومد خونه مامانم مامانم گفت برو به شوهرت بگو نیاد زشت بیش مهمون شما هم باشید
من زنگ زدم به شوهرم گفتم نیا
برگشتم خونه دیدم وسط،راه بر می گرده
بماند ولی اون یکی دامادمون میاد مامانم پا میشه کباب می پزه حالا من اینانتظار ندارم و حسادت نمی کنم
اخه شوهرم گناه داره کسی رو نداره اینجا
از شهرستان با ذوق برگشت فک کرد همه اینجا جمعن
ولی یک روز هم مامانم یا بابام به ما نگفتن شما هم بیایید اینجا! من حتی کار هم می کنم حتی شده گوشتم چیزای دیگه ام بردم ولی با اون یکی دامادمون اونجوری نیستن !