وقتی دبیرستانی بودم عمم میومد خواستگاری من واسه پسرش
ولی اونوقتا بابای من آرزوهای خیلی بزرگی واسه من داشت کلا بدون اینکه بگه ردش کرد.
هرچند خودم هم نمیخواستمش چون با دخترعموی بزرگترم دوست بودن
خلاصه درس خوندم و بزرگ شدم و آرزوهای پدرمو یکی یکی تیک زدم و پدرم تصادف کرد و بیمار شد و دیگه پشت و پناهی نداشتم
با توجه به شرایط بد زندگیم اومدم یه خواستگار و قبول کنم
رییس بانک بود از خودم ۱۳ سال بزرگتر و شرایط خوبی داشت
باهاش پیش رفتیم و تو مرحله شناخت بودیم کلی رفته بودیم اومده بودیم منی که با نامحرم جایی نمیرفتم کلی به این آقا نزدیک شده بودم و دیگه قرار بر نامزدی بود که یهو پا پس کشید
ازش پرسیدم چی شده گفت در مورد شما چیزای خوبی نگفتن
گفتم مردم حرف زیاد میزنن گفت آخه مردم نبودن عمه ی خود شما بود
اونجا از درد میخواستم بمیرم خلاصه اون رابطه تموم شد و عمم از همون روز بیمار شد
زنگ زد گفت حلالم کن گفتم حلالت کردم و فرداش مرد
رفتم خونش تو مراسمش یه فاتحه خوندم با قلب شکسته اشک ریختم و دست زدم به زمین خونش گفتم بخشیدمت، ولی وقتی برگشتم باز با خودم دیدم درد بدی بود اونهمه غصه اونهمه نخوابیدن اونهمه رفت و آمد باز نتونستم ببخشمش و هرگز نمیبخشم