بابام از اول عید رفته مسافرت . قرار هم نیست تا ۱۳ ام برگرده
صدبار به مامانم گفتم بهش بگو برگرده گفت به جهنم که رفته من کاری باهاش ندارم !
برای من مسافرت رفتنش مهم نیست ولی من که طول سال خوابگاهم .بابامم چندین بار مسافرت های طولانی میره و مامانم تنها میمونه ! این برام مهمه ...
آخر سر انقدر خودمو کشتم الان مامانم زنگ زد سلام و احوالپرسی کرد بعد گفت منم میخوام یکی دو روز برم یه طرفی . بابامم گفت خوب برو چی کنم من که تا ۱۳_۱۴ ام نمیام
بهش گفته بودم بگو برگرده باهم برید یه طرفی کاملا یه چیز دیگه گفت بدتر کرد اوضاع رو