من دو تا برادرشوهرم دارم و سه تا خواهر شوهر
برادرشوهرم که از همه بزرگ تره یه دختر ۱۵ساله داره و یه پسر ۱۲ ساله بعد از برادرشوهرم خواهر شوهرمه که بچه دومه یه دختر ۱۳ ساله داره یه پسر ۲ ساله اون برادر شوهر دیگمم سه تا دختر ۱۴و ۱۰و۴ ساله داره
از اون دوتا خواهر شوهرامم یکیشون طلاق گرفته و بچه نداره اون یکی هم که بچه آخره مادرشوهرم یکم سنش زیاد بوده اورده ۱۸ ساله،این چهار تا دختر که سناشون بهم نزدیک تره خیلی باهم جورن
شب که رفته بودیم عیدی باهم تو اتاق نشسته بودن حرف میزدن کوچیک تراهم تو هال باهم مشغول بودن خلاصه یکم که گذشت دختر چهار ساله جاریم هی میرفت تو اتاق پیش اینا دست میزد به وسایل خواهر شوهرمو چند تا برمیداشت میورد بیرون از قصد میزد وسیله ها رو مینداخت اینا هم درو اتاقو قفل کردن بچه هم دید در قفل بلند بلند جیغ میزد مامانش ترسید فوری رفت فکر کرد زدن بچشو وقتی گفت رام نمیدن تو اتاق چنان محکم میکوبید به درو اسم خواهر شوهرمو داد میزد که در داشت میشکست ماهم هول کردیم فکر کردیم چی شده سریع رفتیم جمع شدیم دخترا هم درو باز کردن جاریمم جوشی گفت چرا حسنا رو بیرون کردین از اتاق؟ خواهر شوهرم هیچی نگفت همینجوری مونده بود دختر بردارشوهر بزرگمم گفت خب ما داریم حرف میزنیم نمیخوایم بیاین جاریمم قرمز شده بود که حالا چه حرف مهمی میزنید انگار بچم چکار کرده مگه بزارید بمونه هی این جواب میداد هی اون آخرم دست دختر بزرگشم گرفت برد تو هال نشستن،یکم گذشت دید اونا تو اتاق میخندن حرصش گرفت رفت دم در اتاق دنبال بهانه بود انگاری به خواهر شوهرم گفت تو حرف و کار یادشون میدی آره؟ اونم بلند شد جواب داد بقیه هم باز اومدن یه جر و بحث شدیدی شدو پدرشوهرم به دخترش میگفت زن داداشت حامله اس ادامه نده تو سکوت کن نه اون بس میکرد نه جاریم آخرم اشک تمساح ریخت برادر شوهرم اومد دخالت کرد از شونه خواهرش گرفت هولش داد اونور
بعد دست زنشم گرفت گفت بریم بچه هاشونو برداشتن رفتن اینقدر یه دفعه ای شد که همه کپ کرده بودیم فقط اون یکی برادر شوهرم تا دم در دنبالشون رفت قرار بود شب بمونیم اصلا هممون تا سحر که اینجوری شد حالا ماها موندیم تا یک ساعت پیشم خواهر شوهر و مادرشوهرم داشتن گریه میکردن خواهر شوهرای دیگمم و جاریمو منم آرومشون میکردیم