من واقعیت خستم از همه چی
بی حسم
اصلا از مرگ نمیترسم آروم میشم بهش فک میکنم
چون نه مامان بابام تغییر میکنن و درست رفتار میکنن و خرف میزنن..نه خواهرم آدم میشه ..
زندگی خانواده ای که کلا حالش وابسته به حال یکی از اعضای خونوداست مرگ بهترینه یا دور بودن ابدی از اون خانواده..
من خیلی وقته خودمو حبس میکنم تو اتاقم..کارم جز گوشی و خوردن و خوابیدن نیست..
اسیب زدن ب خودمم خیلی مهم نیس چون من اصلا زندگی نکردم ..بچگی نکردم هیچ کلاسی جز مدرسه تو زندگیم نرفتم..چون نگران پول خانواده بودم و بعدم تیکه هاشو شنیدم ک تو خواستیو ما پول ندادیم تو تنبلی فقط و بهونته و ...
اینا ک چیزی نیس البته ..عادت کردم
جز حال بد هیچی نیس تو زندگیم ..چون اگر خوشی ای باشه بعدش خواهرم گند میزنه توش بخاطر رابطش با یه پسر یا یه بهونه جور میکنه و گند میزنه تو حال بقیه..
نمیفهمم دارم چی میگم ..دلم از این خانواده پره..
گاهی تصور میکنم اگ سر قبرشون بودم چقدر خوشحالم و خیالم راحت میشه ک دیگ نیستن؟🥲چرا باید زتدگی ای که همش با یه داد زدنشون بدنم لرزش میفته رو بخواد؟ چرا باید تحقیر و کمبود اعتماد به نفس ب خودمو بخوام از حرفاشون از توجه نکردناشون از نادیده گرفتناشون... از یه تشکر ساده بعد از کلی با عشق و زحمت آشپزی کردن براشون ..از کور شدن ذوقم...از مقاییییسه کردن...از حس کافی نبودن...چقدر همیشه من فدا کنم خودمو و اونا مثل گاو ادامه بدن به زندگیشون ...
من از زندگی با خانوادم فقط شکم سیر و حس گرما تو زمستون و خنکی کولر تو تابستونو دیدم ...
دیگ هیچی ندارم...
بحث خسته شدنه و کور شدن ذوق و فراموشی اون مثلا لحظه های خوبی ام ک داشتیم حالا ...
من فقط اگ یه معجزه از ائمه یا خدا ببینم فقط امید پیدا میکنم به زندگی ک ادامه بدم با امید و شوق..اگر نه فقط به عدد سنم اضافه میکنم ..
دلم پوسیده(:
کاش همه جی خوب بود