من سه تا دختر بچه دارم شوهرم به طرز وحشتناکی با من بده و الان شرایطم جور شده برم دوره ي رنگ برا اینکه برم حتما به کمک مادرم نیاز دارم که بچه هام پیشش باشن ولی این وسط یه مشکلی هست مادرم مشهد برا مدتیه قرار بود ساکن مشهد بشن به مدت چهار ماه ولی الان چهار ساله اونجان و برادرم حاضر نیست برگرده( برادرم زخم روده داره برا همین نميشه غذای بیرونی بخوره برا همین مادرم نمیتونه ولش کنه بياد پیشم حاضرم نميشه زن بگیره حالا بگید من خود خواهم یا اونا ؟(بهشون گفتم بر نگردید خودمو میکشم ولی عین خیالشون نیست آرزوها مو نیست و نابود کردن منو شوهر دادن به زور هر وقت خواستم جدا بشم نذاشتن حالا بعد سه تا دختر میگن بيا جدا شو بچه هاتم بيار که مثل من ذلیلشون کنن الان حداقل پدرشون فقط با من بده برا یه مدت رفتم اینقد با بچه ها بد رفتاری کردن ذلیلشون کردن امروز مادرم بهم میگه الان سرا به سنگ خورده پشیمونی چرا موندی تو این زندگی انگار نه انگار شرایط الانم باعث و بازیشون خودش و پسرش و شوهرش بودن انگار انتخاب خودم بود)
عزیزم از هیچ کس انتظار نداشته باش بچه هات خودت بزرگ کن چرا با اخلاق یکی دیگه بزرگ بشن زرنگ باش جسور باش سیاست داشته باش شوهرت رام کن کمک حالت باشه اینقدر جسور زرنگ باش که همون شوهر هم انتظار نداشته باشی
انگار به من حسودیش ميشه نه دوست داره خوشکل باشم نه راحت نه کسی دوستم باشه نه کسی کمکم کنه مثلا جارو برقی رو درست نمیکنه میگه با دست جارو کن که کارت بیشتر باشه راحت لن ندی
خاله من مثل شماست شیر زنه تک و تنها خرج کل زندگیش رو میده با دختر کوچولوش زندگیمیکنه
میره تو باغ کار میکنه
چرا وقتی میشه درست کرد به فکر مرگ هستی
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت