من خونه مادرشوهرم اینام خواهرشوهرامم بودن سر سفره شام بودیم پدرشوهرم همیشه دیرتر میرسه برای شام اونم تو آشپزخونه میخوره بعدا گفته بود من دارم شام میخورم بچه ها نیان آشپزخونه چون آشپزخونه اشون کوچیکه
بعد من بشقامو میخواستم بذارم تو ظرفشویی پشت سر پدرشوهرم بودم بعد اون داد زد بابا چرا بچه هاتونو نمیگیرین چرا دست از سر من بر نمیدارین چرا نمیذارین من غذامو بخورم بعد برگشت دید عه منم گقت عه پرستو تویی😃😁تا دوساعت سکوت کرد همه خندیدن
پدرشوهرم ازم یودروایسی داره خیلی فک کرده دخترشه باهاش اینطوری حرف زد😄😄