میدونم که منو نمیخوای احمق که نیستم از سکوتتت دوری کردن هات طوری که لحن صحبتت دیگه مثل قبل نیس
متوجه میشم اما کنارت میمونم
کنارت میمونم چون بخشی از وجودم هنوز به اون باریکه ای از امید باور داره که شاید...
فقط شایدیک پنج شنبه تصادفی از خواب بیدار بشی و نظرت و عوض کنی
که واقعا خود حقیقی منو ببینی و متوجه بشی که از ابتدا ارزشش و داشتم
زندگی کردن بین این دو راهی آسون نیست
بین حقیقتی که احساس میکنم و رویایی که حاضر نیستم رها کنم گیر کردم،به خودم میگم که ترکت میکنم و لیاقت بهتر از این و دارم اما هر بار که سعی میکنم قلبم متقاعدم میکنه که صرفا از روی احتیاط کمی بیشتر تعلل کنم میدونم احمقانس و احتمالا بیشتر از هر چیز دیگه ایی دارم به خودم آسیب میزنم اما فکر رها کردنت سنگین تر و رنج آورتر از درد کنارت موندنه پس اینم از من منتظر اون پنج شنبه هستم که از راه برسه ...
با اینکه قلبا میدونم که ممکنه هیچ وقت از راه نرسه