رفته بودیم خونه یکی از دوستای مادرم امشب که باهم دوست خانوادگی هستیم ، باهم رفت و امد داریم
ادمای خوبی هستن
۲تا پسر و یه دختر دارع
۳تاشونم ازدواج کردن
ولی پسر بزرگترش فک کنم زنشو طلاق داده
بهش میخورد حدودا ۳۶، ۷ساله باشه
بعد پسر بزرگش که من اولین بار بود میدیدمش با دخترش که اونم ازدواج کرده اومدن
ولی پسره تنها بود
بعد پسره هی به من نگاه میکرد ، ینی چند بار سرمو بلند کردم دیدم داشت از قبل نگام میکرد ، بعد پسره با خواهرش پیش هم نشسته یودن داشتن راجب ماشین صحبت میکردن
قبلش باهم پچ پچ کردن ، بعد خواهرش ازم پرسید متولد چندی، گفتم ۲۲، بعد پرسید چه رشته ای میخونی منم گفتم
تا اخر مهمونی چند بار سرمو بلند کردم دیدم پسره از قبل داشته به من نگاه میکرده
منم تو داعون ترین وصع ممکنم بودم ، کمرم و پام درد میکرد ، از اون روزا هست که آدم چهرش زشت میشه ، تو اون حالت بودم
اومدیم خونه ، داشتیم همینطور صحبت میکردیم ،یهو مامانم به بابام گفت پسره و دختره داشتن از نازنین( من ) سوال میپرسیدن راجب سنش
من اصن فکرم درگیر نشده بود ، چیزی هم برداشت نکردم ولی مادرم که گقت ذهنم درگیر شد
بنطرتون جریان چیه ؟