شوهرم انگار تازه متوجه شده باشه زحمت و محبتامو،قیافش یجور جالبی شرمنده بود. بهش گفتم اگه میخوای مادرتو نگه داری من مانعت نمیشم،مادرته وظیفته، تو بمون و مادرت منم میرم پیش مادرخودم یکم استراحت کنم و به خودم برسم،خیلی خسته ام.
شوهرم گفت من حواسم نبود که خسته شدی.
خواهرشوهر بزرگم باز طلبکارانه گفت یکار برا مادرم کردی منت گذاشتن نداره،داشت ادامه میدا که خواهر کوچیکه گفت راست میگه دیگه،انقد بد و طلبکاری که این بنده خدا که همیشه ساکت و بی زبون بود صداش دراومد،زندگیشون خراب میشه،ول کن دیگه.مادرشوهرمم درحال گریه بود وگفت من میدم خونه خودم سربار نباشم.
منم گفتم سربار نیستی مادر،هیچوقت نبودی.فقط همتون خیلی بی انصافید.
بعدم رفتم توو اتاق.
میشنیدم که خواهرشوهرم هی غر میزد ولی مهم نبود برام.
یکم بعدشم شوهرم اومد توو اتاق پیشونیمو بوسید گفت به دل نگیر.سفرمون سرجاشه و...
ولی خب خواهرشوهر و مادرشوهرم یجورین باهام.
حس میکنم میخوان سر به تنم نباشه😁