من و مادرشوهرم به خاطر دخالت های زیادش در مورد بچه م مشکل داشتیم و همیشه بحثمون میشد تا اینکه مریض شدم و مامانم با اینکه وضع مالی خیلی عالی دارن بهم گفت نمیشه که همش واسه تو غذا بپزم گاز کثیف میشه فلان میشه چون وسواسه
مادرشوهرم زنگ زد گفت چرا صدات گرفته افتادم گریه گفتم مریضم از بدن درد دارم میمیرم گفت بچه تو بردار بیا اینجا جمع کردم اومدم خونه مادرشوهرم با اینکه مهمون داره یه اتاق با تخت گذاشته واسه من همش بچه مو خودش نگه میداره فقط واسه شیر میاره پیش من گاهی هم وقتی خوابم بهش شیر خشک میده بعدش تند تند واسم میوه پوست گرفت کلی بهم رسید از بعد زایمانم اینقدر راحت نخوابیده بودم خودش پوشک بچه مو عوض میکنه میبره میشوره بعد میاد واسه من آجیل و ... میاره همین الان چون بچه مو شیر دادم ضعف کردم گفت رنگت پریده بیا واست غذا داغ کنم خودش واسم غذا داغ کرد نشست تا خوردم بچه مم خوابوند پیش خودش تا من راحت بخوابم
الهی خیر ببینه الهی دست به خاکستر میزنه طلا بشه منو شرمنده خودش کرد با این کارا خیلی بغض کردم و شرمنده شدم 🥲 کاش بتونم واسش جبران کنم خیلی شرمنده شم ای کاش تحمل میکردم و به خاطر چند تا حرف باهاش قبلا بحث نمیکردم ولی بهم میگه تو مثل دختر خودمی فراموش کن