بچه ها من نی نی سایت رو ثبت نام کردم که حال روحیم خوب بشه🥲
من دوسال پیش که چهارده، سیزده سالم بود زندگی خیلی خوبی داشتم در کنار پدر ومادرم همیشه شاد بودیم خوشحال بودیم تا اینکه پاییز شد...... وهمه چیز عوض شد پاییز خبر رسید که پدر بزرگم فوت کرده من سر جام بند نمیشدم میدونستم اگه بره دلتنگش میشم اخ بابایی کجاااییی سال پیششم مادر بزرگ نازم فوت کرد 🥲
همه چی بهم ریخته بود تا اینکه یک ماه بعد از فوت بابا بزرگم شد. از اون موقع دعوا های پدر و مادرم سر چیزای الکی شروع شد😔 من تا اونموقع تا به حال دعوای مامان بابامو ندیده بودم🥲
کار به هروز دعوا کردن رسید جوری بود که من از استرس دل درد میگرفتم توی مدرسه هم همش دلشوره داشتم که نکنه توی خونه باز دعوا شده..... هعییییی😔
خلاصه یه روز از مدرسه برگشتم خونه در خونمونو زدم و دیدم کسی باز نکرد از اونجایی که خونه ی مامانجونم نزدیکمونه رفتم در خونشون زو زدم دیدم مامانم درو باز کرد فهمیدم قضیه چیه حالم خیلی بد شد زنگ زدم به بابام بهم گفتش که مامانت اول شروع کرد و همون چیزای همیشگی حالم خیلی بد بود ولی فکر نمیکردم کار به اینجاها برسه......... 😭
یه روز سرد زمستونی برگشتم خونه مامان بابام بهم گفتم بیا میخوایم باهات حرف بزنیم من که هاج و واج مونده بود رفتم ببینم چی میگن که با شنیدن این جمله رنگم عوض شد مامانم گفت ما به خاطر خودمون تصمیم به طلاق گرفتیم. قلبم دو تیکه شد😔
مدتها کارم شده بود گریه های زیر پتو و خفه💔
الانم پدرم شهرضا زندگی میکنه و مادرم اصفهان من بیشتر دوست دارم برم اونجا شهرضا خانواده ی پدریمو خیلی دوستارم.
بابام هرسال میره جمکران نظری درست میکنه امسالم رفت به منم گفت بیا دلم نخواست برم امروز صبح دقیقا تو سال تحویل مامانم پرید بهم گفت چرا بابات قراره تا پنجم فروردین نیاد تورو ببره میره اونجا خوش گذرونی منم در اومدم گفتم فکر کردی بابای من میره اونجا مشر*وب بخوره اونم عصبی شد که چرا پشتی بابامو گرفتم پاشد رفت خونه دوستش چون توی عید شب قدر بود من به مامانم میگم رعایت کن هیچ وقت رعایت نمیکنه تو ماه رمضون دوستش دعوتش میکنه خونشون شر*اب میخورن توی شب قدرم پیله کرده بود میخوام اهنگ بذارم اجازه ندادم چون امام علی ضربه خورده بود قلبم نذاشت مامانم بدش میاد میگه چرا همش گیر بم میدی به خدا خیلی بهم فشار میاره مامانم هی میگه چرا بابات نمیاد ببرتت من خسته شدم 😭😭
دلم میخواد خودمو بکشم احساس اضافی بودن میکنم مامانم خداییش برام کم نمیذاره از خرید خوراکی و لباس و همه چی از طریق محبتم همینطور اما خیلی از روی خط قرمزام رد میشه امروز رفته بودم خونه مامانمجونم دایجونم میگه چی به مامانت گفتی قهر کرده رفته خونه دوستش گفتم بهش میگم اهنگ نذار گفتم تو غلط کردی تویی که اصلا بابات قبولت نمیکنه اومده انداختست اینجا در صورتی که بابام همیشه میگه بیا پیش خودم باش😭😭😭😭
اصلا به دایجونم چه با این حرفش شخصیتم حسابی خورد شد😔
به بابام گفتم دایجونم چی گفت بابامم گفت یه بار دیگه زر زد بگو بیام خشتکشو بکشم رو سرش تازه همش به پسر عمه هام فحش میده دایجونم من خیلی پسر عمه هامو دوست دارم درواقع داداشام هستن و یه جورایی خط قرمزمن در کل میگم بابا بززگم رفت و خوشی هارم با خودش برد😭😔
ببخشید طولانی شد😔