بزار کامل تعریف کنم
پسره خودش خیلی مذهبی بود ولی خانوادش نه
یعنی من انتظار داشتم همچین پسری مادرش یه زن چادری محجبه باشه ولی از اونایی بود که شالش خیلی عقب بود
وقتی داشتیم حرف میزدیم پسره گفت بابام قبلا دو تا از دخترای فامیلو برام در نظر داشت ولی به من نگفته بود خودم از زبون بقیه شنیدم که خداروشکر اون دخترا خودشون منو رد کردن و این اولین جایی هست که میام خواستگاری چون اقای فلانی از همه نظر شمارو تایید کردن وگرنه من تو محل کار هزارجور دختر میبینم میتونستم از بین اونا یکی رو انتخاب کنم
مامانش نشسته بود کلا با مردا حرف میزد یه نیم نگاه به من ننداخت ببینه اصلا چه شکلیم حتی با مامانمم یه کلمه حرف نزد کلا سرش سمت مردا بود هی از خودشون تعریف میکرد
مشخص بود از اول مخالف بودن