2777
2789
عنوان

داستان زندگی من واقعی اما ترسناک

20382 بازدید | 494 پست

اینجا جای درد و دلمه 

شاید بعضی ها منو بشناسن 

پای حرفام دردام نشسته باشن

امروز بعد نماز صبح به دلم افتاد بیام داستان زندگیمو اینجا بگم 

شاید کسی تونست معمای من و حل کنه 

خواستم با کاربری فیک بزارم برای مشکل شناسایی و اینا 

ولی تاپیک رفت تو انتظار و پست نشد برای همین با کاربری اصلی زدم

دوستان اگه باردارید یا روحیه حساسی دارید لطفا همین الان برید 

تاپیک و شب نزدم که براتون زیاد ترسناک نباشه و روحیتون آسیب نبینه ولی به نظرات همه احتیاج دارم پس لطفا با نظراتتون تاپیک و زنده نگه دارید تا افراد بیشتری ببینن و راهنمایی کنن

لطفا هر حرفی رو نزنید اگه باور ندارید از کنار حرفام رد بشید 

واقعا تو شرایطی نیستم که تحمل زخم زبون داشته باشم 

امیدوارم اگ کسی آشنا و فامیل درومد باجنبه و باشعور باشه

و برام آزاری درست نکنه و حرف درنیاره

مقداری تایپ کردم ولی خیلی به نظرم خیلی طولانی بشه 

التماس دعا دارم


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

کسی هست یا همه خوابن؟

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

اه تا این تاپیک و زدم کاربری دومم هم تاپیکش پست شد😂

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

خب بفرمایید

حالا اینجا بگم یا اونجا چون ممکنه شناسایی شم 

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

نمیدونم این داستان ترسناک زندگیم از کجا شروع شدو نمیدونم برای تعریفش تا کجا برگردم عقب

شاید قبل از تولدم

ما در روستای قدیمی در یکی از شهرهای بلوچستان زندگی میکنیم

از بچگی شاید بارها و بارها از اطرافیان  از ماجراها جن زدگی و جن و جاتوگ (جاتوگ به زبان محلی  انسانی است که با جادوی سیاه خود را به موجودی دیگر تقریبا نیمه انسان تبدیل میکند و از قلب انسانها تغذیه می کند) شنیدیم

و این موجودات کاملا کمی قبل تر وجود داشته اند حتی مادربزرگم در کودکی چند بار تجربه دیدن این موجود را داشته ،از افراد مسن تر هم تجربیاتی از این موجود شنیدم

یکی از فامیل هایمان هم که در عمان زندگی میکرد گفت که هنوز هم حرف هست حالا راست یا دروغ نمیدانم ولی میگویند در کوه های مسقط در روز خاصی از سال جمع میشوند و مراسم دارند و قربانی برای شیاطین اهدا میکنند

ولی مردم بلوچ این موجود را باور دارند

طبق همه ی شنیده هایم از زبان افرادی که این موجود را دیدن

تجربه ی مشترکی هست

صدای پرنده ی خاصی که همراهش هست الان واقعا اسم محلیش رو یادم نمیاد و اسم اصلیش رو هم نمیدونم .بعضی هم میگن چون قدیم مردم برای اجابت مزاج از دسشویی صحرایی استفاده میکردن و مجبور بودن مسافتی رو برای این کار طب کنن تا در دید نباشن شخصی میگفت زنی سیاه پوش رو سوار حبپانی شبیه کفتار میدیدن

خود مادربزرگم که خیلی آدم راستگویی بود دوبار تجربه دیدنش را داشته

بار اولش بچه بوده و خیلی گنگ تعریف میکرد

و بار دوم که کمی بزرگ تر بوده میگفت خواب بودم زنی را داخل طاقچه دیدم نسشته

از ترس میخواستم داد بزنم که نه میتونستم تکان بخورم نه حرف بزنم

بعد مدتی که از اون حالت سری خارج شدم تعریف کردم و چند نفر هم همون روز تجربه مشابهی در روستا داشتن

خلاصه در مورد این موضوع حرف زیاده همین مقدار بس

برگردیم به داستان خودم

مادرم وقتی دختر بود چند بار حالت تشنج یا جن زدگی که مشابه هم هستن (مادربزرگم اعتفاد داشت جن زدگی بوده ولی مادرم میگفت اعصابم ضعیف بوده)برایش پیش آمد که به گفته ی مادربزرگم به امام جمعه و عالم شهرش مراجعه می‌کنه

و اون با تعویذ (چیزی شبیه حرز) اونو درمان میکنه و دیگه براش مشکلی پیش نمیاد

تا اینکه تو هفده سالگی ازدواج میکند با پدرم

ازدواج مادرم با پدرم اشتباه بود

چون پدرم قبل از مادرم زنش رو با چند تا بچه طلاق داده و شخصیت متعادلی نداشت

بعد ازدواج من و حامله میشه

یادمه خانه پدریم خیلی ترسناک بود چون مقداری از بقیه ی خانه ها فاصله داشت و اصلا تا دوردست به جز خانه دوتا عموهایم که باز هم مقداری از ما دور بودن چیزی نبود

و بین یک عالمه درخت ولو(این اسم محلی این درخته دربارش سرچ نکردم ببینم اسم دیگه ای داره یا نه) محاصره شده بود

مادرم یک روز که میخواسته لباسهاش رو از رو بند برداره میبینه قسمتی از لباسش رو قیچی کردن

خیلی به این قضیه مشکوک میشه ولی صداش رو درنمیاره

تو همین حوالی این چند روز هم یکی از فامیلهای زن قبلی که هم هوو هم نوکر حلقه به گوش مادرزن قبلی پدرم بوده به بهانه پیدا کردن گوسفنداش چند باری اونجا سذک میکشیده و مادرم دیدتش

(البته همینجا بگم در جدایی زن اول پدرم مقصر پدرم بوده ،چون به زن و چندتا بچش رحم نکرده و طلاقش داده با اینکه رابطه نزدیک فامیلی داشتن و دختر عمش بوده)

قدیم و حتی هنوز هم در برخی روستاها لوله کشی آب نیست حوض هایی به عنوان آب انبار درست میکردن و این آب با لوله کشی به تانکری که معمولا بالای سقف حموم میزاشتن میرفته و از آنجا لپله کشی میکردن و استفاده میکردن

مدت کمی از ماجرای قبل گذشته بود که پدرم قصد تمیز کردن تانکر رو داشته که میبینه مقداری تعویض داخلش هست

البته نوشته ها کامل پاک شده بوده

مادرم این موضوعات رو فقط برای مادرش تعریف کرده

در حوالی همین اتفاقات من رو حامله میشه و اختلافات پدر و مادرم شروع میشه اختلافات شدید

و کتک کاری ها

یک روز که مادرم خانه مادربزرگم بوده حال خوشی نداشته و همش میگفته انگار داخل گلوم سوزن فرو میکنن و همش بیحال سرش رو بالشت بوده

مادربزرگم پیش امام جمعه روستا میره و براش فک کنم مقداری آب دم میزنن( آبی که روش قرآن میخونن و فوت میکنن) مادرم بعد از خوردن اینها بالا میاره

به گفته مادر بزرگم مقداری سوزن که به وسیله موهای زخمی به هم وصل و گره زده بودن و مقداری خون بالا میاره

و مادر بزرگم اونها رو داخل پارچه ای میپیچه و میبره به همون امام جمعه و زنش نشون میده

اونا هم میگن متاسفانه اینها طلسم هست و به وسیله اجنه داخل بدن فرو کرده شده

زندگی زناشویی پدر و مادرم عمر کوتاهی داشت

و وقتی من سه سالم بود به زور دادگاه و شکایت مادرم طلاق گرفت و ازای مهریه سرپرستی منو گرفت


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

مادرم بعد از اون مریض شد و معمولا تهران بود

یک دکتر میگفت مشکل اعصاب یکی گفت قلب

یکی قلب و عمل کرد یکی کلیه رو وووو

عمل های زیاد

آخر هم گفتن سرطان داری و شیمی درمانی وووو

هنوزم که هنوزه مادرم مریضه

مادرم ازدواج مجدد کرد من چهارده سالم بود که خواهر عزیزم به دنیا اومد

من عاشقش بودم

و پنج سال بعد خواهر دومم

بعدش خواهر کوچکترم

بعد از اون مادرم اینا نقل مکان کردن به تهران و مدتها اونجا بودن

من ازشون جدا شدم و با مادربزرگم موندم

چون از اول هم پیش اون بودم

اون سالها من دبیرستان بودم  

خاستگارهایی هم داشتم که رد میکردم

از فامیل پدری تا آشنا وووو

علاقم به درس بیشتر بود تا ازدواج

ولی متاسفانه درد گردن و دست راستم شروع شد

گاهی وقتا خیلی درد داشتم ولی هیچ دلیلی نداشت

پشت گردنم گاهی سنگین میشد

کم کم گردنم هم مهره هاش رو به جلو انحراف پیدا میکرد

و گوش هام وز وز میکرد و گاهی درد داشت

بعدش سردردها

و البته خواب های عجیب که اکثر  اوقات تعبیر میشد و اتفاق می افتاد

دردها دلیل پزشکی نداشت و من ناچار به تحمل بودن به خوردن قرص و بستن گردنبند طبی اکتفا میکردم

ولی خوابها خیلی عجیب بود

مادر بزرگم آدم با خدایی بود و از همون بچگی منو به قرآن و نماز و احکام عادت داده بود

و منم واقعا پایبند بودم

تنها چیزی که برام سخت بود حجاب بودم

مثل اکثر دخترها دوست داشتم خوشگل و خوشتیپ باشم ولی کنارش حجاب هم بود ولی آرایش و جلوب مو و این حرفها هم مقداری بود 😂

غروبها حس بدی داشتم

منم فک میکردم چون غروبها دلگیرن

خواب های عجیبم ادامه داشت

یک روز تو آینه حموم دیدم پشتم یه لکه ماه گرفتگی دیدم که قبلا نبود

این اتقاق قبلا تو سه چهارسالگیم هم اتفاق افتاد یک صبح دیدم روی پام لکه قرمزی هست و بعدن تبدیل به ماه گرفتگی شد ولی کسی بهش توجه نکرد منم بچه بودم یادم رفت

خوابها ادامه داشت

و درگیری من با بعضی موجودات در خواب (اجنه یا شیاطین)

چند باری هم تو خواب حس کردم کسب لمسم کرد بیدارشدم کسی نبود

یک بار گردنم به وضوح لمس شد و من قبل اینکه برگردم با یه واکنش سریع دست طرف رو گرفتم

دستش یک حالت نرم و بدون استخوان بود ولی وقتی برگشتم کسی نبود

انقدر واقعی بود که هنوز روی  گردنم حسش میکردم

برای همکلاسیم تعریف کردم گفت اون بختک هست و انگشت شصت نداره که اگه داشت میتونست خفت کنه (حالا راست یا دروغ الله اعلم)

برام ترسناک نبود زیاد آدم ترسویی نبودم و برام حالت فان داشت و میگفتم این حرفا رو از تخیل اینا میگه

چند بار این حرف و جلوی چند نفر زدم و گفتم این چیزا چرت و پرته و فلان و باور ندارم

شب تو خواب چند نفر چنان کتکم زدن که با اینکه خواب بودش ولی خیلی اذیت شدم

همش منو میزدن و میگفتن ما واقعی هستیم و حقیقت داریم

من هم منکر اجنه و شیاطین نبودم چون تو قرآن هست ولی به نظرم بعضی چیزا غیرواقعی می اومد و بیماری توسط اجنه رو باور نداشتم



به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

خانوادم همون سال کنکورم به یکی از خواستگارام جواب مثبت دادن

قبل از اون دقیق یادم نیست ولی ده تایی شاید خواستگار رد کردم

و بعضی ها هم این بین خیلی سمج بودن و جواب منفی براشون سخت بود حتی اولین خواستگارم که ۱۵ سالگی بود و از اقوام پدرم بود بعد جواب رد چند بار اومد و خواهرش هم مدرسه ای بود و اثرار داشت مخ من و بزنه

یه بار روی نیمکتم شمارش و نوشتن کی نمیدونم و از همکلاسیام هم شنیدم که عکسم و خواستن فامیلاش

و سر این موضوع یه کم اذیت شدم تو مدرسه

آخر سر هم خبر اومد مادرش گفته این بچه من و رد کرد دیگه براش شوهر پیدا نمیشه 😂

(نمیدونم چی تو خودش میدید)

خلاصه عروس شدم و جواب کنکور اومد

رتبم خوب بود جاهای دیگه دانشگاه های خوبی قبول شدم

ولی چون حقوق میخواستم

دانشگاه شهرمون فقط پیام نور اونو داشت اونو زدم

شوهرم همون ترم اول مخم و زد گفت مرخصی بگیر

ترم اول که مرخصی گرفتم ترم دوم حامله شدم

اونم دوقلو

دیگه قضیه دانشگاه کامل جم شد

خانواده شوهرم آدمای خوبی بودن

ولی تا خود پدر و مادر و خواهر و برادراش و دامادا و زن داداشای شوهرم

بقیه رو نمیگم خوب یا بد چون خیلی فضول بودن

و در و همسایه همینطور

زن های محله هر روز یه لباس میزدن زیر بقل از اون خونه به این خونه

همش هم یا میدیدی یکی از درو دیوار سرک میکشه

یعنی عادی بود

من اینطور نبودم کلا از بچگی تنهایی خیلی دوست داشتم ولی کم کم علاقم به تنهایی بیشتر شد

دوران حاملگیم خیلی سخت بود هم وضع جسمیم و ویار بدی داشتم

هم بعد از ماه چهارم بدبختی هام شروع شد

کابوس های بدی میدیدم خیلی بد

موجوداتی تو خواب اذیتم میکردن

و خوابام تا حدودی ترسناک و به واقعیت شبیه بود که جرات نداشتم بخوابم و تا صبح گریه میکردم و دلم لک زده بود برای یه خواب آروم

مادرشوهرم رفت پیش یع آقا سید تو محلمون برام ما میگیم کَد شما شما شاید بگید حرز گرفت

آب رو آتیش بود شب گذاشتمش زیر سرم البته گردنی بود ولی چون من گفتم ممکنه برم دسشویی و یادم بره و آیه قرآنه گذاشتمش زیر بالشتم و خوابیدم

یهو دیدم نصف شب شوهرم بالشت و از زیر سرم کشید و سرم محکم خورد زمین

منم یه نگاش بهش انداختم با اینکه سرم درد میکرد هم اون خوابید هم من 😂

صبح ازت پرسیدم دیشب دیوونه شده بودی گفت نه تو دیوونه شدی داشتی خفم میکردی

منم گفتم والله که من نبودم

قبل از این شوهرم فک میکرد من خیالاتی شدم و ترسو هستم ولی شب اولی که حرز گرفتیم این اتفاق افتاد

قبل بارداریم هم چند بار لیوان ها خود به خود منفجر شده بودن و تلویزیون و اسپیکر خود به خود روشن میشدن

و منم لیوان ها رو گفتم شاید انقضای موادشون تموم شده اینجورین

تلویزیونم میگفتم شاید کنترل اتصالی داره

دوران نامزدی هم دوباره ماه گرفتگی روی گردنم زد

ولی بعد یه مدت ناپدید شد

سالی تقریبا یه بار میومد و ناپدید میشد

منم میگفتم شاید حساسیته و توجیه میکردم

چون قارچ نبود


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

تا اینجارو تایپ کردم بقیه رو کم کم میزارم 

لطفا صبوری کنید و اگر عجله دارید تاپیک و ذخیره کنید بعد بخونید

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز