نمیدونم این داستان ترسناک زندگیم از کجا شروع شدو نمیدونم برای تعریفش تا کجا برگردم عقب
شاید قبل از تولدم
ما در روستای قدیمی در یکی از شهرهای بلوچستان زندگی میکنیم
از بچگی شاید بارها و بارها از اطرافیان از ماجراها جن زدگی و جن و جاتوگ (جاتوگ به زبان محلی انسانی است که با جادوی سیاه خود را به موجودی دیگر تقریبا نیمه انسان تبدیل میکند و از قلب انسانها تغذیه می کند) شنیدیم
و این موجودات کاملا کمی قبل تر وجود داشته اند حتی مادربزرگم در کودکی چند بار تجربه دیدن این موجود را داشته ،از افراد مسن تر هم تجربیاتی از این موجود شنیدم
یکی از فامیل هایمان هم که در عمان زندگی میکرد گفت که هنوز هم حرف هست حالا راست یا دروغ نمیدانم ولی میگویند در کوه های مسقط در روز خاصی از سال جمع میشوند و مراسم دارند و قربانی برای شیاطین اهدا میکنند
ولی مردم بلوچ این موجود را باور دارند
طبق همه ی شنیده هایم از زبان افرادی که این موجود را دیدن
تجربه ی مشترکی هست
صدای پرنده ی خاصی که همراهش هست الان واقعا اسم محلیش رو یادم نمیاد و اسم اصلیش رو هم نمیدونم .بعضی هم میگن چون قدیم مردم برای اجابت مزاج از دسشویی صحرایی استفاده میکردن و مجبور بودن مسافتی رو برای این کار طب کنن تا در دید نباشن شخصی میگفت زنی سیاه پوش رو سوار حبپانی شبیه کفتار میدیدن
خود مادربزرگم که خیلی آدم راستگویی بود دوبار تجربه دیدنش را داشته
بار اولش بچه بوده و خیلی گنگ تعریف میکرد
و بار دوم که کمی بزرگ تر بوده میگفت خواب بودم زنی را داخل طاقچه دیدم نسشته
از ترس میخواستم داد بزنم که نه میتونستم تکان بخورم نه حرف بزنم
بعد مدتی که از اون حالت سری خارج شدم تعریف کردم و چند نفر هم همون روز تجربه مشابهی در روستا داشتن
خلاصه در مورد این موضوع حرف زیاده همین مقدار بس
برگردیم به داستان خودم
مادرم وقتی دختر بود چند بار حالت تشنج یا جن زدگی که مشابه هم هستن (مادربزرگم اعتفاد داشت جن زدگی بوده ولی مادرم میگفت اعصابم ضعیف بوده)برایش پیش آمد که به گفته ی مادربزرگم به امام جمعه و عالم شهرش مراجعه میکنه
و اون با تعویذ (چیزی شبیه حرز) اونو درمان میکنه و دیگه براش مشکلی پیش نمیاد
تا اینکه تو هفده سالگی ازدواج میکند با پدرم
ازدواج مادرم با پدرم اشتباه بود
چون پدرم قبل از مادرم زنش رو با چند تا بچه طلاق داده و شخصیت متعادلی نداشت
بعد ازدواج من و حامله میشه
یادمه خانه پدریم خیلی ترسناک بود چون مقداری از بقیه ی خانه ها فاصله داشت و اصلا تا دوردست به جز خانه دوتا عموهایم که باز هم مقداری از ما دور بودن چیزی نبود
و بین یک عالمه درخت ولو(این اسم محلی این درخته دربارش سرچ نکردم ببینم اسم دیگه ای داره یا نه) محاصره شده بود
مادرم یک روز که میخواسته لباسهاش رو از رو بند برداره میبینه قسمتی از لباسش رو قیچی کردن
خیلی به این قضیه مشکوک میشه ولی صداش رو درنمیاره
تو همین حوالی این چند روز هم یکی از فامیلهای زن قبلی که هم هوو هم نوکر حلقه به گوش مادرزن قبلی پدرم بوده به بهانه پیدا کردن گوسفنداش چند باری اونجا سذک میکشیده و مادرم دیدتش
(البته همینجا بگم در جدایی زن اول پدرم مقصر پدرم بوده ،چون به زن و چندتا بچش رحم نکرده و طلاقش داده با اینکه رابطه نزدیک فامیلی داشتن و دختر عمش بوده)
قدیم و حتی هنوز هم در برخی روستاها لوله کشی آب نیست حوض هایی به عنوان آب انبار درست میکردن و این آب با لوله کشی به تانکری که معمولا بالای سقف حموم میزاشتن میرفته و از آنجا لپله کشی میکردن و استفاده میکردن
مدت کمی از ماجرای قبل گذشته بود که پدرم قصد تمیز کردن تانکر رو داشته که میبینه مقداری تعویض داخلش هست
البته نوشته ها کامل پاک شده بوده
مادرم این موضوعات رو فقط برای مادرش تعریف کرده
در حوالی همین اتفاقات من رو حامله میشه و اختلافات پدر و مادرم شروع میشه اختلافات شدید
و کتک کاری ها
یک روز که مادرم خانه مادربزرگم بوده حال خوشی نداشته و همش میگفته انگار داخل گلوم سوزن فرو میکنن و همش بیحال سرش رو بالشت بوده
مادربزرگم پیش امام جمعه روستا میره و براش فک کنم مقداری آب دم میزنن( آبی که روش قرآن میخونن و فوت میکنن) مادرم بعد از خوردن اینها بالا میاره
به گفته مادر بزرگم مقداری سوزن که به وسیله موهای زخمی به هم وصل و گره زده بودن و مقداری خون بالا میاره
و مادر بزرگم اونها رو داخل پارچه ای میپیچه و میبره به همون امام جمعه و زنش نشون میده
اونا هم میگن متاسفانه اینها طلسم هست و به وسیله اجنه داخل بدن فرو کرده شده
زندگی زناشویی پدر و مادرم عمر کوتاهی داشت
و وقتی من سه سالم بود به زور دادگاه و شکایت مادرم طلاق گرفت و ازای مهریه سرپرستی منو گرفت