خیلی خیلی حال بدی داشتم
نفسم اصلا بالا نمیومد و توی تب هم میسوختم
پرستار ولم کرد و رفت اونم گفت من برم دارو هارو بگیرم که سریع بزنی و بریم
اصلا حال من براش اهمیتی نداشت
وقتی تنهام گذاشتن تنگی نفسم بیشتر شد و فقط ناله میکردم و میگفتم کمک
وقتی اومد بهش گفتم خیلی نامردی که مثل همیشه تنهام گذاشتی و دیگه خیلی چیزا بهش گفتم خیلی حال بدی داشتم😔😔😔
اونم داروهارو پرت کرد و گفت بمن ربطی نداره به ننه بابات بگو بیان جمعت کنن😭😭😭😭
بعدش زنگ زد به بابام که برو بیمارستان من دارم از پیش فلانی میرم😭😭😭😭
بابام بنده خدا اومد ولی آبروم رفت تو بیمارستان پرستارها آشنا که اینجوری ولم کرد رفت😭😭😭