ده ساله ازدواج کردم
تو این ده سال هیچ ارزشی برای هیچکس نداشتم ، بعضی وقتا دلم خیلی میگیره ، دلم برای خودم میسوزه ، تو این ده سال یکبار تاحالا هیچکس نازمو نکشیده ، چه وقتی خونه بابام بودم چه الان ، امروز بعد عمری یکم علائم مریضی دارم ، صبح به زبون آوردم به دخترم گفتم سر و صدا نکن سرم درد میکنه فک کنم سرماخوردم بدنم درد میکنه ، نه دخترم نه شوهرم هیچکدوم اصلأ جدی نگرفتن 😔 شوهرم برگشت گفت لباسای کارمو گذاشتم تو حموم بشور فردا میخوام برم سرکار ، نهار هم زرشک پلو درست کن هوس کردم 🙂🖤😔 ، هیچکس نگفت حالت بده استراحت کن ، هیچکس نگفت میخوای ببرمت دکتر ؟ هیچکس نگفت میخوای ماساژت بدم؟ هیچکس نگفت.......😔
الان رفتم تو آشپزخونه دیدم گاز کثیفه زمین هم چندتا اشغال ریخته یکم نگاه کردم گفتم مگه کسی میاد خونم که بخوام تمیز کنم؟ مگه من ارزشی دارم که بخوام به خونه زندگیم برسم؟ همونجوری گذاشتم اومدم دراز کشیدم
تو این ده سال دوبار رفتیم مسافرت اونم هر دو بار خانواده اش زهرمارم کردن ، نه گردشی نه تفریحی نه دلخوشی هیچی ندارم ، عین یه خدمتکار دارم زندگی میکنم ،
مامانم یه چیز قشنگ گفت ، گفت دخترم مادر باید شانس داشته باشه بچه هم شانس داشته باشه من شانسی نداشتم که توأم داشته باشی پس هیچی نگو ، راس گفت 😔
چقد پوست کلفت شدم که حتی دیگه گریه هم نمیکنم ، خدا میدونه این غم ها کی میخوان سر باز کنن و یا سکته کنم یا برای همیشه بمیرم