هروقت میرن خونه دخترشون ۸ ساعت تو راهن وقتی بدمیگردن انتظار دارن براشون غذا ببرم
ی بار ک برگشتن من شکمم درد میکرد چیزی درست نکردم برا خودمونم شبش رفتم خونشون باهام سرد برخورد میکردن بعد مادرشوهرم برگشت گفت ۷ ساعت تو راه باشی برگردی بگی عروس دارم الان غذا اورده سماور روشن کرده برامون دیدیم خبری نیست
بخدااا یه ماه پیش خودمم باهاشون رفتم خونه خواهرشوهرم یه لحظه م تو راه توقف نکرد چیزی بخوریم مادرشوهرم میگفت هیچکی برا شکمش نمرده ک میریم یه تخممرغ میپزیم میخوریم
اونوقت انتظار دارن ازم
چیکار کنم اخه