امروز شوهرم بعد ۲۲ روز از سر کار اومد خونه کارش شهر دیگه ایع و مجبوره هر ۲۰ روز یه بار بیاد اینقدرر دلم براش تنگ شده بود هر روز که زنگ میزد کلی قریون صدقه اش میرفتم و کلی ابراز دلتنگی ولی اون فقط میگفت پسرم چطوره چیکار میکنه عکسشو بده در جواب هر ده تا دلم برات تنگ شده یه بارم میگفت منم دلم تنگ شده بالاخره اومد دوازده تا ۱۴ ساعت راهشه با اتوبوس میاد دیروز ۴ عصر حرکت کرد ۶ صبح رسید شب رو که اثلا ثاف نخوابیدم هر بار ساعتو نگاه میکردم میگفتم کاش این چند یاعتم بگذره وقتی رسید در حد یه سلام بغلم کرد و راحت دراز کشید کنارم دلم پر میکشید براش دوست داشتم ایقدر بغلش کنم تا تو بغلم حل بشه ولی اون انگار این قصدو نداشت حتی وقتی دستسو انداختم دور کنر خودم حتی به خودش زحمت نداد یکم دستشو تنگ تر کنه گفتم حتما خسته راهه عیب نداره ازش پرسیدم دیشب خوابیدی گفت اره حس کردم یه نفر قلبمو گذاسته زیر پاش و محکممم داره فشار میده رفتم دستشویی یه ابی زدم سر و صورتم که بغضم نترکه و اوندم دراز کشیدم ولی با فاصله خواست بغلم کنه دستسو کنار زدم گفتم میخوام بخوابم دستت دورم باشه سنگینه نمیتونم از خدا خواسته پشتسو کرد و راحت خوابید همه مردا همین طورن یا این نوبرش گیر من افتاده 🥲