دوستان این ازدواج دوم منه و من از ازدواج اولم دختری ۱۳ ساله دارم با همسرم هفت سال زندگی میکنم و دو ماهه صاحب فرزندی شدم
خصوصیات کلی بگم خوبه مهربونه تو روزای خیلی بد عین یه معجزه اومد تو زندکی ام برای دخترم پدری کرده و میکنه انقدر که همه فامیل مثال پدر نمونه بهش دادند
بسیار کاری و سر به زندگی هست همیشه در حال پیشرفت حتی کوچیکه
خانواده خوبی داره
ولی از اون روز که بچمون به دنیا اومده اصلا کمک نمیکنه و این واقعا داره اذیت میکنه من رو و تمام خاطرات دست تنهایی دخترم میاره جلو چشمم همش میگم توان ندارم دست تنها بچه بزرگ کنم ولی شبا شام میخوره و یکساعت وقت میذاره بعدش میخوابه
میخام ببخشمش و چشم پوشی کنم همش دارم بد قلقی میکنم خیلی اذیتم اون که تغییر نمیکنه حداقل ببخشمش و تموم کنم ولی نمیدونم چطوری