ساعت پنج و نیم صبح رفتم بیرون باید یه قسمتی که تاریک و خلوت بود رو پیاده میرفتم
بعد که پنج دقیقه پیاده روی کردم صدا مشکوک پشت سرم شنیدم ضربان قلبم رفت بالا ولی به خودم امیدواری دادم این صدا کاری به من نداره من خیلی از سگ میترسم همش میگفتم الانه حمله کنه همینطور راهمو ادامه میدادم هزارتا نذر و صلوات که این کاری به من ندااشته باشه دیگه آخرش قلبم اومده بود تو دهنم تصمیم گرفتم عقبو نگاه کنم و جیغ بزنم تا سگه بترسه بعد که عقبو نگاه کردم یه کارتن دیدم که با وزش باد روی زمین کشیده میشه و صدا قدم ازش در میاد حالا این همه ترسیدن ارزششو داشت 😐
حالا باز امروزم باید برم ولی شوهرم اون ساعت بیدار نمیشه من باید دوباره از همون قسمت مخوف رد شم 🥲