یازده سالم بود عروسی بودیم مامانم نبود همرام دخترداییم کنارم نشسه بود خواهرم چهارسالش بود توی بغلم داشتیم تماشا میکردیم یهو دوتا بچه لباساشون متفاوت بود با همه ما رنگ پوستشون سیاه بود صورتشون هنوز یادمه انگار چین و چروک داشت ولی من اونارو بچه دیدم و فکر کردم بچه ان لباس یکیشون لیمویی بود اون یکی درست یادم نیس یکیش دختر بود یکیش پسر اومدن جلوم واسه دلقک بازی درآوردن هی با دست میگفتم برین برین انگار نه یهو نگاه دختر داییم کردم اصلا حواسش به اینا نبود اوطرف رقاص هارو تماشا میکرد هی خواستم صداش بزنم به زبونم نمیومد اون لحظه فکر کردم دوتا بچه ان اصلا ذهنم به هیچی نمیرسید ولی اونا رفتن و دیگ ندیدمشون بعد عروسی هم فیلم عروسی دیدم خبری ازین بچها نبود همون شب واسه مامانم تعریف کردم اون بهم گفت احتمال زیاد اجنه بودن الان دیگ مطمئنم چون ما توی روستا بودیم همه همو میشناسیم و این چهرو لباس عجیب بود دیگ هیشکی نپوشیده بود اون بچهارو هم دیگ تو عروسی ندیدم
من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم میرفتم که بی نتیجه بود.😔 الان 19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘
اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره
شایدم یه رهگذر اشتباهی اومده تالار رو یادمه زن داییم یبار طبقه تالار رو اشتباه رفت دیگه بعد نیم ساعت ...
زنعموی مامانم میخواست بره عروسی اون زمان هم توی حیاط خونه ها بود این اشتباهی میره جای دیگه هر کی میگرده میبینه نیست😂🤣 دید کسی آشنا اونجا نیست انقدر هول کرد بیاد از پله ها افتاد