من مامانموخیلی خیلی دوست دارم عاشقشم.اما کاش وقتی باش حرف میزدم ازدردی.ارومم میکرد بم حق میداد امااینجوری نیست من خرحرفی بزنم اخرش همه تقصیرا رومیندازه گردن من .اینم بگم من خودم مامان دوتابچم کوچیک نیستم.دلم پره فقط یه بارکاش بم حق میداد 😭قبلنا زنگ میزدم میگفتم وضعم اینجوریه میگفت به من نگو که اینجاغصه بخورم.چون ازم دوره.خب به کی میگفتم خواهرم ندارم که به اون میگفتم.میدونم مامانی سن بالا اونام ازماماناشون چیزی خاصی یادنگرفتن درباره این چیزا که امروزه هست که چجوری بابچه هاتون رفتارکنید.اما خب دله دیگه نمیتونه اینجوری اروم شه.چراهمش بم کنایه میزنه چرا براکاری تشویقم نمیکنه.یه بار کنارضرفشویی وایستاده بودم شیر گذاشته بودم رواجاق سوخت مامانم اومددید گفت شیردرست کردن کارهرکسی نیست .من بغضم گرفت میخاستم دادبرنم به زورریختم توخودم احساس کردم قلبم تیکه شد.بیشتربرااین داشتم اون شیرو درست میکردم که به مامانم ثابت کنم من بلدم.مامانا بچه هاتون دلبنداتون هستن