کودکی مزخرف ،همش تو جنگ و دعوای مادر و پدر و گریه ها و ترسام و مقایسه با دیگران خلاصه میشه ،نوجوونی مزخرف ،یه دختر تنها که کسی تو هنرستان باهاش دوست نمیشد و همیشه تنها بود ،جوونی افتضاح تر مادری که اصلا پشت دخترش نیست ،فکر میکنه دخترش خدمتکار خونست کاری کرده که داداش کوچیکم بهم دستور میده میگه اینو بیار اونو بیار بهشم که میگم مگه پاهات شکسته کاراتو خودت بکن داد و هوار میذاره که بگو نمیخوام تو خونه کار کنم بگو سر از خود شدم و هزارتا حرف دیگه، بی اعتماد به نفس ،بی عزت نفس ،دارای افسردگی زیاد ،صدرصد ازدواجم کردم قراره اوضاع هزاربرابر بدتر بشه ،یه دختر منزوی و افسرده رو کی میخواد؟عالی نیست ،دیگه فکر کنید میانسالی و پیری چقدر قراره اوضاع عالی تر بشه فقط موندم من چرا باید انقدر زجر بکشم واقعا برام سواله؟