اول از همه بگم ک من وقتی بچه بودم 12 سالم بود به خواسته ی بابام با پسر عموم عقد کردم هیچی از زندگی نمیفهمیدم 14 عروسی کردم
2 سال باهاش همخونه بودم تو یه اتاق تو خونه های مادرش
تو این دو سال یه کیلو گوجه نخرید نیاورد تو خونمون همش باید با مادرش غذا میخوردیم
همهی اجازش دست مادرش بود حتی پولاش حساب کتاب کارایی ک میکرد اگه اعتراض میکردم کتک میخوردم
کم اوردم و چون از طرف خانواده حمایت نمیدم خودکشی کردم ک دیگه الان به خودشون اومدن و پشتم هستن
الان داییم زنگ زده میگه بیا برو خونتو جدا میکنن
دیگه کاری به کارت ندارن منم گفتم خودتو دخالت نده اگه پس فردا با دو تا بچه زندگیم خراب بشه همه رو از چش تو میبینم پس اسرار نکن