تقریبا ۱ماهه اومدم خونه پدرمم
شوهرم معتاد شده بود و تنبل و عصبی با اینکه با عشق باهم ازدواج کرده بودیم...خانوادش خیلی زجرم دادن خانواده منم اونو زجر دادن اما خانواده اون بشددددت بی مسئولیت و پررررو هستن مثلا الان میدونن مشکلش چیه ب روی خودشون نمیارن و کمپ نمیبرنش و مونده تو خونه منم اینجا...
باباش روزای اول اومد ک منو ببره بابام نزاشت درو باز کنیم براش و گفتیم خونه نیستیم(فک کنم فهمید دروغ میگیم)بعد اون دیگه اصلا نیومد ولی زن بابای شوهرم زنگ زد منم بهش گفتم ک معتاد شده و ب باباشم بگو ولی هییییچ خبری نیستتت
ب شوهرم گهگاهی پیام میدیم از فضولی و اینا ولی تا حالا نگفته بیا منم هی گفتم دیگه نمیام و نمیخوام و باید جدابشم
بچه هم نداریم.الان خونه بابامم دیگه راحت نیستم ۳تا خواهر بردار مجرد دارم و حس سرباری گرفتم با اینکه چیزی خدایی نمیگن و خوبن.
دلم برای خونم تنگ شده حتی برای شوهرم...
نمیدونم چکارکنم حالم خییییلی بده داغونم
خودشم الان پول نداره ک بره کلینیک ترکش کنه و رفته قرص خواب خریده ک بخوره و ترک کنه فک کنم
بابام مامانمم دوس ندارن تا کسی نیومده دنبالم برم
چکارکنم خیلی گیجم