2777
2789

کم کم داشتم به زندگی جدیدم عادت میکردم.

برای فوق دیپلم در رشته مورد علاقه ام قبول شدم.

خیلی خوشحال بودم و رویای رسیدن به شغل دبیری برایم به واقعیت تبدیل میشد.

هنوز ثبت نام نکرده بودم.آن روزها حالم زیاد خوش نبود.

 از بوی غذا حالم بد میشد.فقط دم غروب بهتر بودم.

با همسرم رفتیم درمانگاه.جواب آزمایش ،ورود نی نی رو گزارش داد.

اصلا فکرش را هم نمیکردم.الان؟آخر چرا؟حالا که داشگاه قبول شدم!؟

حالم روز به روز بدتر میشد.

بارداری اینقدر سخت است؟

حتی از بوی بخاری یا لباس حالم بد میشد. پوست و استخوان شده بودم.

پدرم به دنبال من آمد و از همسرم خواست که مرا در دشت لاوه نگه دارد.همسرم موافقت کرد که یک ماه بمانم.

زمانی که پایم به دشت لاوه رسید،حالم خوب شد.

هوای پاک و لطیف کوهستان و گوشت بره و شیر وماست عالی،خیلی زود آب به زیر پوستم دواند.

خانم های ایل که حال نزارم را دیده بودند و برایم دل میسوزاندند،حالا ذوق میکردند که همان فرحناز قدیمی شدم.

آنها عقیده داشتند که نباید عروس تهرانی ها میشدم.

القصه روزها کنار شهره و ایل ناز و سروناز که به دشت لاوه آمده بودند،به خوشی می‌گذرانیم.

شبها هم در کنار هم ،به یاد قدیم روی تشکهای پشمی میخوابیدیم و از گذشته تعریف میکردیم.

گاهی کنار دیگ شیر که میجوشید،میرفتم و از مادرم میخواستم که دوباره یک ملاقه شیر به من بدهد ،با دو حبه قند...

گلهای شقایق وبابونه وصدای رودخانه خروشان،دوباره من را به دختر ۱۹ساله ایلاتی تبدیل کرد.شنیدن صدای شیهه اسب‌های وحشی 

آواز نی چوپان عاشق،نوازش کردن بزغاله پرجنب و جوش..

همه باعث میشد به روزهای خوش زندگی برگردم....







خدا همیشه ما رو میبینه...

حالم دوباره بد شد،غذا نمیخوردم.حالت تهوع داشتم .فقط دم غروب خوب میشدم.این حالت تا پنج ماهگی ادامه داشت.بعد از آن کم کم بهتر شدم.همسرم پیشنهاد دادند که از دانشگاه انصراف بدهم و من قبول کردم.چون حالا مادر شده بودم و سلامت بچه از همه چیز مهم تر بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

روزها تند و تند می‌گذشتند و ماه ها هم همینطور...

آن روزها موشک باران بود.صدام وحشیانه به  تهران موشک میزد.

پا به ماه بودم.اول شب دیدم که تخت سرتا سر خیس شد.سریع به بیمارستان رفتیم و گفتند کیسه آب پاره شده.

قرار شد تحت نظر بمانم.

انیس خانم که برای کاری تهران بود،کنارم ماند.

به من سرم وصل کردند و آمپول فشار زدند.

من فکر میکردم همان درد سبک و اولیه درد زایمان است و با خودم فکر میکردم زایمان زیاد درد ندارد...

خدا همیشه ما رو میبینه...

درد شدید شد و من اصلا انتظارش را نداشتم.

چون دیشبش را نخوابیده بودم،بین دردها خوابم می‌برد.

بالاخره پروسه سخت و طاقت فرسای زایمان به پایان رسید .

انیس خانم شب کنارم ماند و فرشته کوچولو را نگه داشت تا من راحت بخوابم.

زن برادرم خودش یک فرشته بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

انیس خانم مهربان،تا ده روز کنارم بود.فرشته کوچولو را حمام کرد و و راه و روش بچه داری را به من یاد داد.

فرشته کوچولو بزرگتر که شد دوباره دانشگاه شرکت کردم و این بار در رشته دیگری برای لیسانس قبول شدم.

همسرم همان طور که به پدرم قول داده بود، برای ادامه تحصیل کنارم بود . بعد از لیسانس با وجود فرزندان بعدی،باز هم از من حمایت کرد تا ارشدم را هم بگیرم.


خدا همیشه ما رو میبینه...

و بعد برای دکترا هم تشویقم کرد.

اما چون در شهر دیگری پذیرفته شدم،دیگر ادامه ندادم.

من به آرزوی بزرگم که دبیری دبیرستان بود،نرسیدم.

مگر می‌شود انسان به همه آرزوهایش در این دنیا برسد؟!


خدا همیشه ما رو میبینه...

سال چهارم کارشناسی یکی از فرزندانم دو ماهه بود.ترم آخر بود و امتحانات شروع شده بود.موقع امتحان سوم ،بچه بخاطر واکسن تب کرده بود.

یادم هست که تند تند جواب سوالات را نوشتم که زودتر به خانه بروم.

تا به خانه برسم ،از نگرانی نمی‌دانستم چکار کنم.

وقتی رسیدم بچه داشت می‌خندید و سرخوش بود.

پدرش مسکن داده بود و تب خیلی زود قطع شده بود.



خدا همیشه ما رو میبینه...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792