کم کم داشتم به زندگی جدیدم عادت میکردم.
برای فوق دیپلم در رشته مورد علاقه ام قبول شدم.
خیلی خوشحال بودم و رویای رسیدن به شغل دبیری برایم به واقعیت تبدیل میشد.
هنوز ثبت نام نکرده بودم.آن روزها حالم زیاد خوش نبود.
از بوی غذا حالم بد میشد.فقط دم غروب بهتر بودم.
با همسرم رفتیم درمانگاه.جواب آزمایش ،ورود نی نی رو گزارش داد.
اصلا فکرش را هم نمیکردم.الان؟آخر چرا؟حالا که داشگاه قبول شدم!؟
حالم روز به روز بدتر میشد.
بارداری اینقدر سخت است؟
حتی از بوی بخاری یا لباس حالم بد میشد. پوست و استخوان شده بودم.
پدرم به دنبال من آمد و از همسرم خواست که مرا در دشت لاوه نگه دارد.همسرم موافقت کرد که یک ماه بمانم.
زمانی که پایم به دشت لاوه رسید،حالم خوب شد.
هوای پاک و لطیف کوهستان و گوشت بره و شیر وماست عالی،خیلی زود آب به زیر پوستم دواند.
خانم های ایل که حال نزارم را دیده بودند و برایم دل میسوزاندند،حالا ذوق میکردند که همان فرحناز قدیمی شدم.
آنها عقیده داشتند که نباید عروس تهرانی ها میشدم.
القصه روزها کنار شهره و ایل ناز و سروناز که به دشت لاوه آمده بودند،به خوشی میگذرانیم.
شبها هم در کنار هم ،به یاد قدیم روی تشکهای پشمی میخوابیدیم و از گذشته تعریف میکردیم.
گاهی کنار دیگ شیر که میجوشید،میرفتم و از مادرم میخواستم که دوباره یک ملاقه شیر به من بدهد ،با دو حبه قند...
گلهای شقایق وبابونه وصدای رودخانه خروشان،دوباره من را به دختر ۱۹ساله ایلاتی تبدیل کرد.شنیدن صدای شیهه اسبهای وحشی
آواز نی چوپان عاشق،نوازش کردن بزغاله پرجنب و جوش..
همه باعث میشد به روزهای خوش زندگی برگردم....