خوب خدا رو شکر کن.
اوایل بچه دار شدنم یه بار سر یه چیز بی خود مادرش دعوا راه انداخت وقتی رفت تو دلم گفتم خدا رو شکر حداقل تا چند وقت پیداش نمی شه بعد فردا صبح دیدم زنگ خونه رو می زنند باز کردم دیدم پدرشوهر و مادرشوهرم با یه حالت اخم به زور به سلام کردن و آمدن تو خونه گفت ما آمدیم نوه امون ببینیم و تا ظهر می موندن (انگار می خواستن بگن تو نمی تونی راه ما رو از خونه پسرمون قطع کنی ما هر وقت دلمون بخواد میآییم تو رو هم به حساب نمی اریم )
تا دو هفته هر روز همین طور منو عذاب گذاشتن دیگه از دستشون هر روز صبح بچه شیرخوره رو می زاشتم تو کالسکه می رفتم بیرون که اینها نیان!