از اونجایی که نی نی سایت برای من بعنوان تحقیقات و شناخت روحیه ها با تبادل نظر کمک کننده بود گفتم قبل از اینکه تعلیقم کنم بخاطر لطف دوستان تو تایپیک قبلی کتابی که میخوام تمام کنم رو بخش هایی از اون رو بفرستم و بازخورد بگیرم که اگه مناسب بود ادامه بدم
مخصوص نوجوانان و جوانان عزیز
من ادمک چوبی هستم قسمت اول :
من که در طول زندگانی ام به نادانی خویش اعتراف
کردم و تا جای ممکن باکسی گفتگویی نداشتم ولی
بازهم مثل همیشه نمیدانم این همه دانایی اشخاص
پر سخن؛از كجا مي آيد و حرف ها را از کجایشان درمیآورند،آنقدر شیفته
افراد دور اطرافم میشوم با خودم میگویم الله اکبر
این چه موجودی بود خلق کردی؛ سرک کشید
دركار مردم که برایشان امری عادی بود انگار دستدرازی
کردن به حریم خصوصی دیگران عملی پسندیده بود؛
من که بیزبان بودم اگر هم دهان باز میکردم همه را
به شوک فرو میداشتم و از جملاتی قریب ماننده این
حرف زد،حرف زدنم یاد داشتی،تا تو دخالت نکن
فراوان بارم میکردند. من که گفتم از دانایی
عاجزم،یا اینکه آنها بیشتر میفهمند؛ خدا زیادتر
میداند .خلاصه در زندگی آدمی زنده وبی جانی
بودم !!همه مرا عجیب،پیچیده،باحال،داغون و...
میخواندند ولی من خودم بودم واز لقبهایم هیچ
سر درنمی آوردم؛من دنیا را بعد هوای بارانی دریک
روز آفتابی میدیدم،انگار قبل این شرایط آب وهوایی
من نابینا و سیاره زمین را سیاه رویت میکرد
من زندگی منحصر به فرد خودم را داشتم توی عالم خودم بودم خدایی نکرده کافی بود بر روي یک مسئله ای کار کنم تمام روز و
شب را تو فکر فرو میرفتم هرکسی که منو میدید میگفت این چشه چرا افسرده شده چیزی نبود این حرفا .گفته بودم دیگر
قضاوت کردن و قاضی بودن تو ذات ما انسان ها است من تو لاک زندگی خودم بودم برعکس مردم من به انسان ها فکر
میکردم و خودم را با کسی مقایسه نمیکردم توی بیابان بی هدفی قدم میزدم با حس انزوا انگار با کل ادم های روی کره
زمین متفاوت بودم همین فکر من را بسوی جاده ای پر خمو پیچ با چاله چوله هایی نابود گر هدایت کرد گاهی باید از جاده
ها هم سبقت گرفت در مسیر راه تا به مقصد برسی اخر راهم دنیای من بود و این مشکلات چیزی نبود جز شخصیت ضعیف
و لطیفم باید در این دنیا شیر باشی نه مانند این گرگان گاهی هم روباه ولی در مقابل بدان من دیگر به این قضیه که با ادم
بد ها هم خوب باش اعتقادی نداشتم چون نردبان کوتاهی میشوی که از رویت بالا میروند با فکر به مقصد, هدفم انتخاب شد
خرد و کوچکش کردم تا جایی هم که شد روی خودم کار کردم بقولی برای تکان دادن دنیا اول خودت را باید تکان دهی
و اینکه هیچ معلمی بهتر از خودت نیست پس بیاموز و به خودت یاد بده حدود چهار ماه از غریبه ها و اشناهاي غريبه دور بودم و سفر کردم
خوش گذروندم صحبت کردم اعتماد بنفسم را تقویت کردم از حرف زدن دیگر نمیترسیدم ولی اظطراب مسخره شدن رو هم
داشتم ولی اینبار قاطع بودم خجالتی .منزوی .گوشه گیر .کم حرف نبودم با ادمای پر حرف بحث میکردم و تازه فهمیده
بودم این همه سخن را از کجایشان در می اورند جالب تر این بود من در مسیر هدف خیلی ها را متقاعد کردم ,صمیمی تر
شدم وقتش رسیده بود با غریبه ها هم رو برو شوم