تاپیک قبلیم دیده باشین
ماجرای زندگیمو گفتم از چه قرار...
چندساعت پیش مهمونی دعوت بودیم طبق معمول دوباره با جروبحث راهی مهمونی شدیم سر این بود که من آرایش کرده بودم شوهرم میگفت چرا ارایش کردی مهمونی خونوادگی بود که حتی یه غریبهام نبود ... انقد حرف زد منم رفتم از حرصم شستم بهش گفتم دیگ خفشو بعدش اومد مثلا اشتی کنیم منو میخندون شوخی میکرد
محلش نزاشتم ..
موقع برگشتن بهش گفتم میخوام برم خونهی پدرم فردا آخه اون امشب داشت میرفت سرکار فردا شب میاد گفتم فردا صبح میخوام برم ...گفت نه کجا بری بمون خونه ...
بهش گفتم خفشووووو خستم کردی ...
ازش متنفرم .. باورمم نمیشه زندگیم اینجوری تر خورده توش
بود و نبودش هیچ فرقی به حالم نمی کنه کلا دیگ خیلی سرد شدم
بهم گفت میدونم دیگه دوسم نداری حس ششم اینو میگه ...اخه همیشه حس ششمش درست میگه اینم میدونه منم اعتقاد دارم به حس ششمش
قبلا که بهم میگفت دوسم نداری میگفتم نه دوست دارم سعی میکردم قانعش کنم که دوسش دارم بغلش میکردم میبوسیدمش گفت که دوسم نداری هیچی نگفتم یعنی اره دوست ندارم دیگه.....💔
باورم نمیشه تو این حالم ....
با قرص آرامبخش خودم آروم می کنم
اونم حس می کنم مثل من شده ... دیگه دوتمون واسه زندگیم تلاش نمی کنیم انگار میدونم ته نداره ....
کاش بچم بزرگ شد هیچ وقت رابطه سمی ما یادش نیاد ..
کاش نه شبیه من بشه نه پدرش ...
هیچکسم ندارم دردمو بهش بگم از این میسوزممم
یعنی خونواده دارم ولی نمیخوام از مشکلاتم بفهمن ...