خب ببینید خودش مارو از شهر لورده روستا تو اتاق مادرش(مادربزرگم)زندگی میکنیم
بعد من و مادربزرگم و عمه هام حرفمون شده خیلی بعد من خوشم نمیاد ازشون حرفرنمیزنم یاشون
مادربزرگم دو روزه مریضه سرما خورده
بابام اومده با عصبانیت تو اتاق داد و بیداد
که چرا نمیری حال مادربزرگتو بپرسی برای من ارزش قائل نیستی نمیری پیش عمه هات بشینی
انگار من مسئول خواهر و مادر اینم😑
بعد چند روز پش هم نشست پیش عمه هام
عیب و اشتباهات خواهرمو گفت
بهشون گفت این دختر منو دق میده رفته مشروب خورده گرفتش ۱۰ میلیون دادم ولش کردن (در حالیکه پول نداده بود)
خواهرمم شنید بابام به عمه هام گفته از خونه رفت
رفت خونه اون یکی پدربزرگم(پدر مادرم)اونجا میمونه
الانم بابام نشسته یواشکی گریه میکنه