دایی من یه آدمه ساده معمولیه حدود ۲۰ سال پیش میگه من زن میخوام برام زن پیدا کنید مادر بزرگمم میگه چی بهتر از ازدواج فامیلی میرن از روستاشون دختره فامیلشونو خاستگاری رو حسابه اینکه چون فامیلن و ما میشناسیم پس خوبن داییم متولد تهران خلاصه ازدواج میکنن داییم دختررو میاره تهران خالم که میشه خواهر شوهرش میگه این گناه داره تا پنجم دبستان درس خونده بفرستیمش مدرسه دیپلم بگیره دیپلمم میگیره خالم باز میگه گناه داره بفرستیمش هنر یاد بگیره میفرستنش آرایشگاه یاد میگیره خلاصه همه جوره هواشو داشتن داییمم یه مرد ساده صب میرفته سر کار شب بر میگشت خونه این خانم میره با مدرکش آرایشگاه بعدها خاله هامو مادرم متوجه میشن این خانم یه سری خیانتا کرده باز دایی احمقم میبخشه میگه عیب نداره این زن هر روز بدتر صب ساعت ۱۰ صبح میرفت شب ساعت ۱۱ بر میگشت داییمم کارش عوص شده بود ۲۴ ساعت ۲۴ ساعت شیفت عوض میشد نمیفهمیده این شبا انقد دیر میاد بعدم که میفهمه زنداییم میگه میرم باشگاه مشکل بعدی بچه دار نشدنه این خانم بود چقدرم داییم پول دوا درمون خانم کرد نشد بابابزرگم گفت این زن با این سابقشو خب طلاق بده مرد داییم گفت نه من دوسش دارم😑 حالا بعد از ۲۰ سال زنداییم پاشو کرده یه کفش طلاق میخوام داییم میگه چرا من که همه جوره هواتو داشتم پول پیش کرایه سالن زیباییتو دادم پوله ماشین دادم برات بهت از گل نازک نگفتم دست روت بلند نکردم میگه من تورو نمیپسندم
( دختره ته روستا هیچی نبود داییم اینو آدمش کرد یه مدت دید داییم گردنش درد داره از ترس اینکه یه لیوان آب دسته این مرد بده حالا داره ولش میکنه)
ما هم میگیم بهتر زنه اصلا بدرد نمیخورد زنه زندگی نبود داییم میگه نه میگیم خب خودش نمیخواد فراموش کن