2777
2789
عنوان

لحظه اسمونی شدن عزیزتون کجا بودین

343 بازدید | 31 پست

بابام بعد اذان صبح فوت کرد فقط داداشم پیشش بود به اون خبر داده بودن حالش بده ولی به من نگفتن من داشتم نماز صبح مبخوندم بعدش که رفتم بیمارستان باخبر شدم

الان نماز صبح خوندن برام خیلی سنگینه بعد ۶ ماه هنوزم نمیتونم 

لایک نکن خواهر منننن  

برای فوت داداشم تو خونه نشسته بودم فوت مادرشوهرم تو ماشین داشتیم میرفتیم پیشش

برای همه آرزوی آرامش دارم  ....در قضاوت کردن احتیاط کنیدزمین به طرز عجیبی گرده تجربش میکنی خودت نه عزیزت دیدم که میگم .............من وفادارترین آدما رو دیدم که خیانت کردن.باهوش‌ترین آدما رو دیدم که فریب خوردن.صادق‌ترین آدما رو دیدم که دروغ گفتن. مهربون‌ترین آدما رو دیدم که دل شکستن. قوی‌ترین آدما رو دیدم که کم آوردن.بالغ‌ترین آدما رو دیدم که بچگانه رفتار کردن.و از همه‌ی این‌ها متوجه شدم هیچ بد و خوب مطلقی وجود نداره، همه ممکنه اشتباه کنن و هیچ چیز از هیچ کس بعید

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

من خواب بودم 

ساعت چهار صبح پسردایی نفهمم زنگ زد الکی 

که اره چطورید و ...

شک کردم 

زنگ زدم بیمارستان فهمیدم بابام فوت کرده 

نکنه داییم و عموم شب  ...گفته بودن 

تا ۷ صبح نگید بریم خونشون اروم اروم بگیم 

این گوشیو برداشت زنگ زد 

بدترین روز عمرم بود 


به بچه م فکرمیکنم،به حس بارداری ، حس شیر دادن به یه تیکه از وجودخودت و عشقت ، حس نفس کشیدن های ریز ریزش تو بغلم خیلی اوقات تو درونم حمل میکنم . با خودم میگم خدایا میشه من بچه خودم رو ببینم!  🌷   دوستان گلم این امضای من بود سالها ...بعد معجزه خدا رو دیدم دلتون خواست سر بزنید به تاپیک خاطره زایمانم ...امیدوارم خدا به هر کس دلش میخواد به حکمت و مصلحت خودش ببخشه...🥰
پشت پنجره ای سی یو😔

پدر منم ای سی یو بود دیگه دیده بودن اخرین لحظههای عمرشه داداشم و فرستاده بودن تو هوشیاریش زیاد نبود ولی اداشم میگه گوشه چشمش اشکی بود

لایک نکن خواهر منننن  
من خواب بودم ساعت چهار صبح پسردایی نفهمم زنگ زد الکی که اره چطورید و ...شک کردم زنگ زدم بیمارستان فه ...

منم رفتم دیدم بردن سردخونه

عمواشغالم بهم گف بلاخره مرد 

اون لحظه ۴۰ سال پیر شدم


لایک نکن خواهر منننن  

دقیق یادمه روز جمعه یکسال پیش چقدرررررر از صبحش استرس داشتم انگار تو دلم داشتن رَخت میشستن به شوهرم گفتم غذامو درست کنم بریم خونه عزیز(مادربزرگم)بعد وسط برنج آبکش کردن بود که بابام زنگ زد عزیز تموم کرده فقط یادمه صندلی میز ناهار خوری رو گرفتم و ضجه زدم

فوت پدرم کنارش خواب بودم 😭 هنوز هنوز بعد از چهار سال از خواب بیدارشدنو میترسم

خدا رحمت کنه 

من زنگ تلفن 

سالهاس گوشی خودم شوهرم سایلنت هست 

اصلا صدای زنگ تلفنو تحمل ندارم 

به بچه م فکرمیکنم،به حس بارداری ، حس شیر دادن به یه تیکه از وجودخودت و عشقت ، حس نفس کشیدن های ریز ریزش تو بغلم خیلی اوقات تو درونم حمل میکنم . با خودم میگم خدایا میشه من بچه خودم رو ببینم!  🌷   دوستان گلم این امضای من بود سالها ...بعد معجزه خدا رو دیدم دلتون خواست سر بزنید به تاپیک خاطره زایمانم ...امیدوارم خدا به هر کس دلش میخواد به حکمت و مصلحت خودش ببخشه...🥰
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز