ما با مادر شوهرم تو دو شهر مختلف زندگی میکنیم که خیلی از هم دوریم
بعد ما به مشهد نزدیکیم
ماه پیش مادر شوهرم اومد شهر ما یک هفته موند خونمون روز آخر صبح زود حرکت کردیم بردیمش مشهد زیارت کردیم ناهار خوردیم از همونجا براش بلیط گرفته بودیم راهیش کردیم خودمونم برگشتیم بعد مادر شوهرم میگفت من به فلانی گفتم بیا با هم بریم خونه پسر من
حال و هوات عوض میشه
تا لحظه آخر میخواسته بیاد دیگه یه اتفاقی برا شوهرش افتاده جور نشده بیاد
بعد حالا دختر خالش یه آدمیه به شدت اهل حرف جا به جا کردن ،اصلا نمیتونه حرف پیش خودش نگه داره
از این به اون میگه ،از اون به این میگه
در حدی که اولی که من عروس این خانواده شدم روز اولی که منو دید بهم گفت اون یکی خالم دوست داشته شوهر تو دخترشو بگیره دخترش ،دختر خوبی نیست دوست پسر داره فلانه شوهر تو گفته نمیخوام
جدای از این خیلی ام حسوده از اینا که همش میگن وای فلانی دیدی چقد طلا داره ،وسیله خونشون دیدی،لباسشو دیدی
من اصلا نمیتونم بپذیرم که همچین آدمی بیاد یک هفته خونم بمونه 😐
اصلا من دختر خاله خودم رو هم حتما بیشتر از یک وعده اون هم با خانوادش راه نمیدم خونم
رفته بودیم مشهد تو حرم مادر شوهرم بهش زنگ زد ،داشت میگفت ما اوردیمش مشهد
دختر خالش جلو خودم برگشت گفت کاش میومدم حالا حتما باید کلی پول بدم به فلانی(از اینایی که تور میبرن)میومدم اونجا مجانی با داداش اینا میومدم مشهد (به شوهر من میگه داداش)
اونجا من هیچی نگفتم
بعدا به شوهرم گفتم سر یه فرصت به مامانت بگو هر وقت خودت اومدی خونمون قدمت سر چشم ،از اومدن دخترات با کمال میل استقبال میکنیم
ولی دختر عمه و دختر خاله و این جور نسبت ها رو با خودت نیاری خانومم خوشش نمیاد
فک کنم شوهرم گفته به مادر شوهرم
ولی واقعا هر وقت یاد این قضیه میفتم خون تو رگم منجمد میشه 🥴