تا اینکه دیروز که ناجور حالم بد بود و سزماخورده بودم ظرفا رو نشستم نتونستم ریخت و پاش خونه رو جمع کنم از ساعت 9 خوابیدم
هی صدای غرزدنای مامانم میومد منم اونقدر بیحال بودم که خوابم گرفت
صبح هم رفتم دکتر و گفت که آنفولانزا و استراحت
برگشتم خونه خوابیدم تا 6
6 پاشدم دیدم دخترم نه مشق نوشته نه برای امتحان فردا خونده
دوسه بار سرش داد زدم
مامانم شروع کرد وای خدایا چه غلطی کردم دختر زاییدم
کاش میمردم و تو رو نمی زاییدم
40 سال خونه شوهر بودم یبار قهر نکردم برم خونه بابام
گفتم فک کن از شهر دیگه مسافر اومدم خونه ت
برگشته میگه نه اون لیاقت عمته که دخترش از شهر دیگه بیاد نذاره مادرش دست به سیاه و سفید بزنه
گفتم بودن ما برای تو چه فرقی کرده آخه میگه چه من بمیرم چه بابات ذره ای برات مهم نیس
اینو مطمئنم
فقط به فکر خودتی
خودخواهی