بچها ممنون از دلداری های اون شب
اما اگه میشه کمکم کنید بتونم راضیش کنم از خونه بزنم بیرون،شبیه زندانی ها هستم،همش گریه میکنم از بیکاری و تنهاییم
حتی با مادرم و مادرشوهرمم چندماه ی بار اجازه میده بیرون برم،وقتی ام میرم همش زنگ میزنه کنترلم میکنه و مطمئنم که بهم شک نداره اما افکارش حول محور این میچرخه که اگه بری بیرون میدزدنت،خفت گیرت میکنن و این حرفا...
خودش میگه باید بهم زمان بدی من الان رو تو حساسم اما من خسته ام،حالم ازش بهم میخوره،اوایل حتی تو خونه میمردم حق نداشتم بیرون بیام،الان در حد اینکه برم سوپری خرید کنم یا خودش نباشه مجبور بشم برم سیب زمینی بخرم مثلا میتونم بیرون برم
الان تنها خواسته ام ازش یا باشگاهه یا پیاده روی برای سلامتیم