به یک سنی که میرسندمی فهمند،یامی فهمندکه هیچ کس به غیر همسرشون به دردشون نمی خوره،یااطرافیان بچهها شون بزرگ شدندودیگه نیازبه راننده شخصی و....ندارند،اما افسوس که دیره،دیگه دل خانمش اون جوونی رونداره،دیگه بچهها بزرگ میشن واون حضورپدری که تودوران کودکی ونوجوانیشون اونقدرموثربودرودیگه الان موثرنیست!دیگه یعنی خانم وبچه هاسالها دیدنداولویت آخرهمسروپدرشونند!لذادلسردشدندازش،وچقدراین درد بی درمان وبی بازگشت سلول سلول حتی استخونت روهم می سوزونه،ولی چاره چیه؟درمان نداره.