2777
2789

به امام علی هم میشه سلام بدیم؟

    یه دختر شاد و پر انرژی ام که متوجه شدم خوشحالی من وابسته به دیگران نیس🦋، عزیزم تو بمیری هم هیچ کی براش مهم نی بعد تو برات مهمه که در موردت چی فکر میکنن؟😐 بابا تو خیلی عالی هستی ، بهترین لباس هارو بپوش برا خودت👗 ، بهترین جاها رو برو🎡، تلاش کن برا اهدافت ، اینو یادت نره که موفقیت واقعی یعنی اینکه تو تا لحظه ی آخر بجنگی ، لزوما رسیدن به معنای موفقیت نیس،  مهم اینه از تلاشت راضی باشی و شرمنده ی دلت نشی😉🍒اگه شکست عاطفی خوردی تو زندگیت ، بگو گور باباش ، من اصلا هدفهای مهم تر دارم تو زندگیم :) باید برم دنبال شون ، باید عالی بشم ک خودم راضی باشم از خودم نه دیگران❣ بابا تو خیلیی خفنی خوشگلی اعتماد به نفس داشته باش به کسی رو نده که تورو خورد و تحقیر بکنه🤍🧸 خودتو دوس داشته باش💓 در مورد خودم بخوام بگم عاشق اینم پولامو جمع کنم برم کنسرت😂😍  من به هرچیزی که بخوام می رسم:)💜🙃 خدایا شکرتت 🕊خواستم بهت یادآوری کنم که یادته چقدر بهخدا گفتیم خدایا فقط همین یه بار و خدا نهفقط همون یه بار بلکه صدها بار بعدش هم هوامونو داشت.پس بیخودی غصه نخور🪽🤍••

در کتابی از مرحوم آیت الله بهجت ( تحلیلی بر سیر و سلوک جامع فقه و عرفان – عبد خدا محمد تقی بهجت )درمورد سیرو سلوک خواندم :




من راهم این است که دستورالعمل فقط در یک چیز جمع شده در یک کلمه خیلی کوچک وآن ترک گناه است ، ترک گناه مثل چشمه ای است که همه چیز را خود به دنبال دارد .




هرکس نیت خود را چهل روز( چله ترک گناه ) برای خداوند خالص کند چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود .




لذا پس از خواندن این مطلب تصمیم گرفتم چهل روز گناه و حتی مکروهات را ترک کنم . تاریخی را تعیین کردم ودر جایی از کتاب یاد داشت نمودم و از آن ساعت ترک گناه را شروع کردم . بطور مثال




-اگر شخصی کاری میکرد که مجبور میشدم کلمه زشتی بگویم به جای آن صلوات میفرستادم  




-غیبت کردن را بکلی تعطیل کرده بودم ،( حتی غیبت معاندین نظام ، آدمهای بد ، مرده ها و ... اگرهم اشتباهی شروع به غیبت می نمودم زود آن را قطع میکردم .




- نگاه کردن به خانم ها را برای خود حرام کردم ( قبلا به خانمهای بد حجاب و بد لباس نگاه میکردم و در دل بر آنها بد و بیراه میگفتم که چرا شئونات جامعه اسلامی را رعایت نمی کنند ). هر وقت چشمم نا خود آگاه به زنی می افتاد فورا روی بر میگرداندم .




- بعدا نگاه کردن به چهره آقایان را هم که مومن نبودند تعطیل کردم و به ندرت به مردها نگاه میکردم




- همه چیز را مو بمو رعایت میکردم ، مثلا اگر خرمایی میخوردم حتما باید هسته آن را در ظرف آشغال می انداختم احتمال میدادم انداختن آشغال در خیابان کراهت داشته باشد .




-واجبات را انجام میدادم و دقت بیشتری میکردم




- گاهی توفیق نماز شب هم پیدا میکردم




چهل روز را پشت سر گذاشتم نتایج جالبی داشت بطور مثال :




*در خیابان جوانی صدای موسیقی ماشینش را زیاد کرده بود من نگاهی با اعتراض به ماشین او انداختم همان لحظه صدای موسیقی اش قطع شد .




*برای خرید به مغازه بقالی رفتم دیدم تلویزیونش روشن است و ماهواره موسیقی خواننده زن زمان طاغوت را پخش میکرد به او گفتم : عزیز من کاسب نباید از این برنامه ها ی زشت تماشا بکند ! فوری خاموش کرد و گفت ببخشید از نصیحت شما تشکر میکنم . از آن به بعد هروقت مرا می بیند تمام قد به احترام بلند می شود ( وقتی خودمان آدم درستی باشیم حرفمان و امر به معروف مان تاثیر دارد ).




*روزی برای خرید نوشابه به مغازه بقالی رفتم ( پونک سر کوچه دوازدهم ) نه او مرا می شناخت و نه من او را می شناختم ، پس از خرید نوشابه صاحب مغازه به من گفت : حاج آقا عرضی داشتم ( نگران شدم که چی شده است ؟)گفتم بفرمائید :




گفت من یکسال است ،این مغازه را اجاره کرده ام ولی در آمدش خوب نیست اجاره آن را نمی توانم بدهم ، وسائل را گذاشتم بفروشم ( یخچال و ترازو غیره ) کسی نمی خرد . شما آدم خوبی هستید دعا کن این وسائل بفروش برود ، مغازه را تحویل صاحبش بدهم .




گفتم : از اینکه می گویید من آدم خوبی هستم شاید نباشم ولی چشم حتما دعا می کنم .


یک هفته بعد از جلوی آن مغازه عبور میکردم ، نگاه کردم ، دیدم مغازه تخلیه و تعطیل شده است .




پرده ها از جلوی چشمم کنار میرفت ، گاهی در تلویزیون میدیدم یک نفر صحبت می کند ولی همه اش ظاهر سازی است و باطنش چیز دیگری است ، با عجله تمام تلویزیون را خاموش میکردم .




آدمهایی را میدیدم که از آنها انتظار خواندن نماز شب داشتم ولی میدیدم که نماز واجبشان را هم به زور حتی آخر وقت میخوانند ، یا به نماز کم اهمیت هستند ، یا در ظاهر با من دوست و در باطن طور دیگری هستند ، یا علیرغم اینکه خیلی خشکه مقدس هستند در ظاهر به رهبری ارادت دارند و در باطن به او ایراد میگیرند .




با یک نفرروحانی شش سال بود قطع رابطه کرده بودم ، آن موقع به رهبر ایراد می گرفت ، بعد دیدم اصلاح شده و از گذشته اش پشیمان است ، دوستی مان دو باره رونق گرفت .




بهرحال چهل روز تمام شد ، از این که گاهی چهره واقعی مردم را می دیدم ناراحت میشدم ، میخواستم دو باره به حالت عادی برگردم .




لذا پس از اتمام چهل روز ، به حالت عادی برگشتم ولی بعضی از اثرات ماندگاری آن چهل روز برای من تقریبا همیشگی شد و از آن لذت میبرم .




بعضی عادت های بد من هم کم شد ، مثلا میخواهم به مرده بدی فحش بدهم میگویم به قبر فلانی ! و در ادامه میگویم فاتحه بفرستم ( خدا تمام اموات را بیامرزد و گناهان آنها را عفو نماید ).




از آن چند اثر ماندگار مثبت (ترک چهل روز گناه) لذت میبرم و آرزو میکنم کاش این کار را در جوانی هم تجربه کرده بودم . خدا بیامرزد العبد خدا مرحوم آیت الله بهجت را






والسلام

کاربر آقا

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

در کتابی از مرحوم آیت الله بهجت ( تحلیلی بر سیر و سلوک جامع فقه و عرفان – عبد خدا محمد تقی بهجت )درم ...

ممنون خیلی زیباست باعث شدید ترک گناه شرو ع کنم تا نیمه شعبان 40روز مونده التماس دعا 

ممنون خیلی زیباست باعث شدید ترک گناه شرو ع کنم تا نیمه شعبان 40روز مونده التماس دعا


شهدا در جبهه های نور به مقاماتی می رسیدند که هر سالک الهی برای رسیدن به آن مقامات سال ها می کوشد. نزدیکترین و زیباترین طریق سیر الی الله را می شد در جبهه ها یافت. سردار کمیل کهنسال در خاطره ای زیبا از مکاشفه یک شهید والامقام می گوید:




 




 




شهید "حاج فرضعلی احمدی" پیرمردی بود عارف.اهل قائمشهر مازندران بود که در مهاباد با هم آشنا شدیم. مهر و محبتش در دلم رخنه کرده بود و از آن به بعد در تمام مناطق عملیاتی همیشه با هم بودیم. او برایم همچون یک پدر بود.




همیشه در کوله پشتی اش یک قوطی داشت و خرج هایی هم همراهش بود. خیلی راحت، خاروخاشاک را جمع می کرد، آب می ریخت داخل قوطی و خیلی سریع، حتی در خطوط عملیاتی، چای دم می کرد.




انسان عجیبی بود. با نماز شب ها و ناله و گریه هایش مرا به شدت منقلب می کرد.


یک شب در منطقه کرخه نور بودیم. قبل از عملیات فتح المبین، دعای کمیل برگزار شد. من آن زمان فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی هم مثل یک پدر در کنارم بود. بعد از دعای کمیل برگشتم به سنگر؛ حاجی هم پشت سرم آمد. آن زمان دعای کمیل ها عموماً تا نیمه شب حتی گاهی اوقات تا صبح طول می کشید.




 




 




دیدم حاج فرضعلی از گریه زیاد، هق هق می کند و می خواهد یک چیزی به من بگوید. با همان حالت، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «کمیل! من در مراسم دعا یک چیزی دیدم.»




 




من هم از گریه های حاجی دلم گرفت و با این حرفش متعجب شدم؛ او خیلی آرزوی شهادت می کرد. گفتم: «حاجی! چی دیدی؟»




 




حاج فرضعلی در جوابم گفت: «وقتی دعای کمیل تمام شد، همانجا سر جایم نشستم. در عالم خواب و بیداری یکدفعه دیدم یک صحنه ای جلوی چشمانم ایجاد شد؛ یک میدان وسیعی بود؛ گروه هایی را دیدم که در حال رفت و آمد هستند. برایم سؤال شده بود و با خود می گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ اینجا دیگر کجاست؟ در همین لحظه ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه ام و گفت: "حاج فرضعلی! اینجا صحرای قیامت است."








عده ای را می دیدم که به سویی می روند؛ پاهایشان مثل انسان است ولی سرهایشان مثل حیوان! انواع و اقسام حیوانات هستند. عجیب تر اینکه مثل انسان ها بر روی دو پا راه می روند. کسی که پشت سرم بود و من نمی توانستم ببینمش، دوباره پشتم را با دستش زد و گفت: "این ها همان آدم هایی هستند که به طبیعت حیوان زندگی کردند و هرکدام به شکل یک حیوان متفاوت ظاهر شدند."

گروهی دیگر را دیدم که سرهایشان به یک سمت افتاده و یک چیزی هم بغلشان است، شبیه به یک تخته بزرگ که رویش خط خطی بود. باز هم برایم سؤال شد و دوباره همان دست به پشتم خورد و گفت: "اینها امیدی برای نجات نمی بینند. اینها ناامیدند از عمل خودشان."




 




عده ای را دیدم که یک تابلوی سفید و روشن بغلشان است. خیلی خوشحال و بشاش به سویی می روند. دوباره آن دست به شانه هایم خورد و گفت: "این ها به اعمالشان امیدوارند."




 




جمعیتی را دیدم که روی پای خودشان می رقصیدند و نورانی بودند. به حدی نور از سر و صورتشان می تابید که وقتی این نور به زمین می خورد، اثرش ماندگار می شد و از بین نمی رفت. بار دیگر آن دست به شانه ام خورد و گفت: "اینها شهدا هستند."»




شهدای ما به مقام مکاشفه رسیده بودند. حاج فرضعلی این پیرمرد عارف لشکر 25 کربلا، تمام دغدغه اش شهادت بود. او حبیب بن مظاهر لشکر بود. این مکاشفه ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد و هق هق گریه هایش بیشتر شد.




مدام آرزوی شهادت می کرد و زیستن در دنیا برای این پیرمرد عاشق، سخت شده بود. اواخر جنگ خیلی گریه می کرد، می گفت: «کمیل! همه رفتند و من پیر شدم. محاسنم سفید شد ولی هنوز شهید نشدم.»




 




شهادت حق حاج فرضعلی بود و بالاخره آن پیرمرد بی سواد عاشق، که کلاس درسش مکتب عشقبازی امام(ره) بود، از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل بندگی شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.




یاد و نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدرانه اش بر سرم را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

کاربر آقا

شهدا در جبهه های نور به مقاماتی می رسیدند که هر سالک الهی برای رسیدن به آن مقامات سال ها می کوشد. نز ...

خوندم خیلی زیباست خوش به حالتون با این بزرگوار هم رزم بودید خیلی احترام برای شما و تمام ‌شهدای دفاع مقدس قاعلم خوش به سعادتتون تورو خدا برای عاقبت به خیری تنها بچم دخترم از ته دل دعا کنید اگه خاطرات زیباتون برام بزارید میخونم خیلی دوس دارم دعا کنید هرکس بهم بدی میکنه از‌ ناراحت نشم و غیبت نکنم موفق باشید برادر بزرگوار التماس دعا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  8 ساعت پیش
توسط   domino18  |  7 ساعت پیش