مامانِ مامانِ بابام بعد از اینکه شوهرش مرد پسراش دوره کردن که بیا خونه رو بفروش البته خونه به اسم همسرش بود
و خونه رو فروختن و ببین دوتا پسر تقسیم کردن
و قرار شد به صورت دورهای بمونه خونه یکی از ۳ فرزند
هرچند که وقتی نوبت پسر کوچیک میشد زنش خودش و مامان بزرگه رو مینداخت بیرون و ناچار میومدن خونه مامان بزرگم
یه روز پسر بزرگ رفت بدون اطلاع مامان بزرگم گذاشتش سالمندان
اونجا پاش شکست و قهر کرد و دیگه حرف نزد
سالم بود ها
یه روز روی تخت دراز کشیده بود یکی از اقوام سالمند اومد بالا سرش گفت کفن زیر تخته نگاه کن نگاه کن فلانی که مرده رو ببین فلانی رو ببین رفتی به آقام سلام برسون
اینقدر قرآن خوندن بالای سرش اینقدر اذیتش کردن که طرف مرد 💔