وقتی 15 سالم بود دیدم پسر همسایمون که فامیل دورمون هم میشه همش دورو برم هست میرفتم مدرسه جلو مدرسم بود برمیگشتم جلو مدرسم بود از دوستم که با دوستش دوست بود پیام میفرستاد که عاشقمه و میخواد باهام حرف بزنه اوایل به هیچ عنوان قبول نمیکردم چون ازش نفرت داشتم ی روز که تو خونه تنها بودم تلفن خونمون زنگ خورد(من گوشی نداشتم هنوز و این داستان ماله سال ۸۴ هست )و دوستم بود باهاش حرف زدم گفت تنهایی گفتم اره گفت زود قطع کن که بعد دیدم دوباره تلفن زنگ خورد برداشتم دیدم همون پسرت گفت میشه با من صحبت کنی گفتم من ازت متنفرم و گوشی رو از برق کشیدم بیرون فرداش که رفتم مدرسه...