بچه ها مادرشوهرم من بهش خیلی کمکا کردم مثلا میرفتم خونه تکونیشو میکردم اخرش میگفت توازقصد وایتکس ریختی که من مریض شم یا یه چیز گم میشد میگفت تودزدیدی قبلا بالای مادرشوهرم مینشستم تحمل میکردم الان که خونه جدا خریدیم هی مادربزرگ شوهرم به مادرشوهرم میگفت بروخونه عروست ناهار شام بازمن هیچی نمیگفتم تولد بچم شداومد شامشو خورد یه هزاری به بچم کادو نداد بعد دوروز بعد تولد دیدم ساعت ۸ شب درمیزنن مادرشوهرم بود گفت مامانم گه بشه مادربزرگ شوهرم گفته برو شام اونجا منم یه دعوای مفصل راه انداختم جوری که شوهرم زنگ زد به مادربزرگش گفت شاید مامهمون داریم شاید لختیم شاید هیچی خونه نداریم چرا بیخبر هی میگی برو اونجا بعد خونه مادعوا میتدازی