2777
2789

اختیار هیچیمو ندارم خواهرم یهویی یک روز اومد گفت پایین رو ک اتاق منع میخواد مطب کنه بدون درنظر گرفتن نظر من 




خیلی مارو اذیت کرد از وقتی جدا شده بود ( خونمون دو طبقه اس یک طبقه بالا یکی پایین ) کوچیکه کلا با حیاطش ۸۰ متره 




بعد یک طبقه بالا رو داد دست این خانم برای خودش احساس بی کسی نکنه بعد هم ما طبقه پایین ک زیر زمین نمور و سوسکیه زندگی میکردیم پنج نفره 




حالا ک رفت برای خودش خونه و ماشین خریدش یهویی اومد تو خونه گفت می‌خوام مطلب کنم 




حالم خیلی بده آواره شدم وسایلم بالا آوردم بیشتریارو کلی پرنده داشتم اومده بالا هرچی بابا کوچیک بود کوچیک تر شد 




دلم میخواست خونه زندگی خودمو داشته باشم 




تازه دوسه سال بود داشتم حس میکردم یکم دارم زندگی میکنم آخه داداشمم رفته بود سر زندگی خودش این دختره هم برای خودش خونه گرفته بود برای خودم 


برای پایین کلی تقس داشتم میخواستم تحت بگیرم برای خودم ، ملنگو بگیرم خیلی نقشه ها داشتم 


همه میگن ساکت باش دختر بزرگ تره عقده ای میشه 




تنها این مشکلم نیست خیلی مشکلات دیگ ای دارم باعث شده مثل دیوونه ها یشم 


نمیتونم به دحتره هم چیزی میگم فوش میده یا بهم حمله می‌کنه ( ۲۰ سال ازم بزرگ تره )


الان اسباب لباس هرچی دارم کردم تو کیسه ابن ور اون ور میبرم با خودم 

کاش متاهل بودم  این فقط سقف خیلی کمی از مشکلات منه 

یکی دیگر از مشکلاتم اینه ک بابام همیشه خونه ی پدر مادرشهر از اونا مراقبت می‌کنه تا چشم باز کردم فهمیدم دست چپ راست چیه فهمیدم بابام مامانی بوده همیشه هم اونجاست فقط خفته ای یک بار میاد یا گاهی شب وابسه چیزی نیاز بود بخره 

تات کالا با بابام یک مسافرت نرفتیم خیلی عقده ها هست تو دلمه 

اینایی ک گفتم نصفی از مشکلاتمه می‌بینید چقدر من بدبختم ؟همیشه فکر میکردم از همه خشبخت ترم حالا میفهمم نه من از همه بدبخت ترم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  3 ساعت پیش
توسط   domino18  |  2 ساعت پیش