من تا مجردم بودم که خانواده پدریم هر بلایی سرمون آوردن پدرم سکوت کرد و ما هم شدیم یه تو سری خور و ....
گذشت تا ازدواج کردم ، چند تا از عموهام که اصلا دعوتم نکردن خونشون ( تا مجرد بودم هر جور بود رابطه داشتیم)
یه سریاشون قهر کردن به دلایلی که خودشون میدونن و ما نمیدونیم ( چون من قبلاً نامزد پسر عموم بودم و بهم زدم)
گذشت تا بعد از ازدواجم، یه عروسی دعوت شدیم ، دختر یکی از عموهایم گفت بیا خونه ما آرایش کنیم و آماده شدیم و تو لباس منو ببند ( مامانم بلد نیست)
منم بعد از آرایشگاه رفتم خونه شون، شوهرم زنگ زد که اگر کارت تمام شد بیام دنبالت، دختر عموم گفت نه نیاد بیا با هم بریم تالار ، گفتم باشه
عموم اومد خونه و زن عموم رفت به عموم گفت ، عمومم با صدای بلند گفت به من چه، من نمیبرمش، هر کی قول داده خودش ببرش، منم شنیدم و پیام دادم شوهرم بیاد دنبالم
به دختر عمومم گفتم بابات اینو گفته و .... هیچی نگفت
بعد از اون تصمیم گرفتم دیگه با هیچ کدومشون در ارتباط نباشم ، نه اینکه دشمنی کنم ، اما وقتی بدونم خونه پدرم هستن هم نمیرم
بعضی اوقات که کارهاشون یادم میاد میگم خدایا اینهمه من با این خانواده اذیت شدم که حقم نبود
سکوت کردم بازم اذیت کردن، عین یه دشمن با من و مامانم رفتار کردن