اگه دوست داشتین بخونید
دیروز یه خانم بمن گفت تو تو بیوت نوشتی باسوادی
من اینجوری ننوشتم فقط منظورم اینه درموردچیزی
که اطلاع ندارم لال میشم کاش خانما اینجام
اینو یاد بگیرین وقتی حرف خوبی برای گفتن ندارین
پس بهتر خفه شین
بگذریم....
داستانمو بگم براتون::
من یه خانواده خیلی بزرگ دارم من از همون بچگی
گفتن تو بزرگ بشی زن کاوه میشی پسرعمه ام
همه جاااا هم میگفتن که من عروسشونم
از این عن بازیا که بعضی از خانواده ها درمیارن.. .
خلاصه من یه دل نه صدددل عاشق کاوه شدم
البته 18 سالم بود بعد عمه ام گفت خب
دخترت که دیپلم گرفته بهتره با کاوه عقد کنن
منم که دل تو دلم نبود عاشق کاوه بودم
بخدا کاوه هم منو دوست داشت همه جااا باهم بودیم
حتی کلاس هامو کاوه منو مییرد و میرسوند.
زد کاوه دانشگاه شیراز قبول شد
چقدد من گریه کردم که نرو من طاقت ندارم....
ولی رفت همیشه زنگ میزد تلفن خونه باهم حرف میزدیم
بخدا من دیوانه کاوه بودم اونم همینطور ولی
خدای من بالای سر شاهده حتی دستمو
نمیگرفت میگفتیم تا عقد نکنیم نباید بهم دست بزنیم
چقد دلمون برای هم پر میکشید....
خلاصه یکسال گذشت از دانشگاهش زنگاش کم
میشد خیلی کم ازش خبر داشتم...
الان بقیشو بگم یا نه؟؟