مامانم درد ناشناخته داره ، ۵ ساله که هر دکتر و دارویی که میخوره از تب مدرن گرفته تا تب سنتی هیچی روش اثر نمیکنه
این ماه های اخیر دیگه درد و زجرش ، اون گریه های پشت سر همِش و خدا خدا کردناش ، بدجور تو قلبم میشینه ، دیشب دیگه قلبم شکست از بس توی این حالت سخت میبینمش ،
هر چی بزرگتر میشم چون ادارکم از "مادر" بیشتر میشه ، درد و سختی ای که متحمله رو هم بیشتر درک میکنم
و این خیلی اذیتم میده ، خیلی سخته که ببینی تنها امیدت ، نا امیده .. خیلی تا الان خوب بودیم خانوادتن سر این قضیه ، ولی آدمیه دیگه ، بعد یه مدتی خسته میشه