مامان منم خیلی خودش متشکره
مدام مگیه من نباشم کسی شما رو تحمل نمیکنه
بیشتر بابت این دلم براش میسوزه که خودش رو بیشتر از همه اذیت میکنه
هرگز از چیزی لذت نمیبره، مثلا مهمونی میگیره، انقدر غر میزنه که به همه مون زهرمار میکنه، میریم خونه مامان بزرگم نرسیده غر میزنه که پاشید برگردیم
یکبار ی میز غذا رو درست نچیده
یکبار صبح بدون غر و لند ما از خواب بیدار نشدیم
ی روز نبوده که به من سرکوفت نزنه
من هر لباسی بپوشم (بلند کوتاه گشاد تنگ) میگه این چیه پوشیدی زشته
هرگز حس دوست داشته شدن ازش نگرفتم برای همین خودم دوست ندارم بچه داشته باشم چون هیچ حس خوبی از مادری ندارم
من تحصیلاتم خوبه، شغلم خوبه، درآمدم خوبه، زندگی مشترک خوبه اما پر از آسیبایی هستم که مامانم برام به ارمغان گذاشته