عزیزانم حالا من یکم از بد بختیام براتون میگم ...مطمینم همتون از شدتش غیب میشین ...
بخاطر دعواهای مادر و پدرم با ی پسر پشت کوهی دوست شدم اولش ک خودشو خیلی خوب جلوه داد ب محض اینکه عقد کردیم ورق برگشت و همه چی تموم شد ...ینی مثلاً خوشی و خوبی و خوشبختی ...
بخاطر نداشتن ی حامی درست و حسابی تو خانوادم ب ناچار مجبور ب ادامه زندگی با اون آدم شدم تا اینکه ...
پدرم 11 سال و نیمه ک فوت کرده
من ب ناچار و ادامه زندگی گرفتم و بچه دار شدم اینقدر این حیوون با خانوادش اذیتم کردن ک 3 سال و نیم پیش طلاق گرفتم هنوز 1 ماه از طلاقم نگذشته بود ک
مادرم فوت کرد ...الان 3 سال و نیمه ک مادرم فوت کرده
بعد فوت مادرم بارو بندیل مو جمع کردم اومدم خونه مادریم ک برادر بی شرفم همون روز اول ک اسبابمو میاوردم دعوا راه انداخت باهام و شروع ب ناسازگاری و بد رفتاری کرد و ....
اومدم 3 ماه بعد فوت مادرم خودمو از این حال و روز در بیارم رفتم طلامو فروختم دماغمو عمل کردم اون زمان 20 تومان شد...دماغمو قبل عمل ساف و کشیده بوده الان دو تا استخون کنار دماغمو در اومده و مونده گار شده ....
خواهر کوچکم ک اینقدر هواشو داشتم کلاهمو همون اول فوت مادرم برداشت و 3 ساله ک قطع رابطه م باهش
برادر بی شرفم دو سال پیش طبق معمول دعوا راه انداختو منو از خونه مادری م بیرون کرد و مجبور شدم با کسی ک اون موقع دوست بودم ازدواج کنم و الآنم زندگی بسیار لجن و بی ارزشی دارم
برادرم ی ماه پیش باز باهم دعوا را انداختم ب قسط کش کتکم زدو الان با اونم دیگع قطع ارتباطم ...فقط از دار دنیا ی خواهر بزرگه برام مونده و همین شوهر آویزون اشغالی ...
حالا چی ب نظر شما من خیلی وقت پیش نباید کار خودمو یکسره میکردم