و باز من بر می گردم اینجا ،چون دوباره احساس سرما میکنم ،احساس خفگی توی گلوم احساس اینکه الان نباید گریه کنم و حواس خودم رو پرت کنم
من مثل بقیه نیستم من ی حفره بزرگ توی قلبم و زندگیم دارم که روز به روز بزرگتر میشه و سیاهیش منو دربرمیگیره
درحالی که من این حفره رو به وجود نیوردم و هروقتم بنوتم برای کوچیک کردنش تلاش می کنم ولی من ی نفرم و تنها...
پشت کلمه تنها خیلی سرخوردگی ها و بی کسی هاست اینکه فکر میکنی بار بزرگی رو داری حمل میکنی ،با هرکی دربارش صحبت میکنی اروم نمیشی،سعی میکنی برای خودت معمولی جلوش بدی ولی هی!کیو گول می زنی ؟؟
اطرافتو نگا کن همه جا سیاهه،،زندگی معمولی اینجوری نیست!
اینحوری نیست که خودتم با حفره هم دست بشیو بیشتر بکنیش ،تا عمقش بیشتر بشه... تا فاصلش از تو بیشتر بشه ولی چه کنم؟
تقصیر من نیست که منو نمیخواد ،من کلی جلوش دستوپا زدم ،اگر تمایلی به نجات دادنم داشت قبل از این اینکارو میکرد
از اینکه همه مسئولیت هایی که داره شونه خالی میکنه و همه رو روی دوشم میندازه خستم...
انگار علاوه بر مسائل روزمره ای که همه باهاش روبه رو هستند با چندتا مشکل دیگه هم روبه رو هستم مشکلایی که وقتی ازشون فرار میکنم باهاشون روبه رو میشم....
هرجا رو میبینم یاد اون میوفتم حتی وقتی چشامو میبینم اون در برم میگیره...
اینکه سعی میکنم حالمو خوب نگهدارم با اینکه از درون متلاشیم سخته،سخته
با اینکه معتقدم باید با همچی روبه رو شد ولی خودم همیشه از این موضوع فرار میکردم و الان خراب شده رو سرم...
شاید طرد شدم...
بدون اینکه کاری کنم :)