سلام بچه ها خوبین ؟ شبتون بخیر
من داستانم طولانیه مرسی که همراهم هستین
من امسال دانشگاه شیراز قبول شدم و از مشهد راهی شیراز شدم روز ثبت نام با مامانم رفتم دانشگاه اونجا یکی از پسرا رو دیدم ( بعدا فهمیدم اسمش امیره ) که با باباش برای ثبت نام اومده بود
من اصلا بهش توجه نکردم اما مامانم حسابی امیر رو زیر نظر گرفت و بعد از انجام کارای ثبت نام ، مامانم بهم گفت این پسره خیلی پسر خوب و سالمیه
از فرداش کلاسای ما شروع شد و ما رفتیم سر کلاس من تنها بودم امیرم تنها نشسته بود
من همش نگاه های امیر رو روی خودم حس میکردم ولی خودم بهش توجه نمیکردم بهش بی محلی میکردم ( ما دخترا جنس نگاه پسرا رو می شناسیم نگاه های امیر حس خوبی بهم میداد )
من همیشه حواسم بود ببینم اون طور که به من نگاه میکنه به بقیه دخترا هم نگاه میکنه یا نه اما امیر اصلا به بقیه دخترا توجه نمیکرد
کم کم فهمیدم امیر خیلی پسر درسخونیه کم کم توجه همه ی استادا رو به خودش جلب کرد مخصوصا استاد ریاضی مون که به امیر لقب بامرام کلاس رو داده بود و خیلی دوستش داشت
من اون قدر وایب خوبی از نگاه های امیر می گرفتم که اگه یه روز بهم بی توجهی میکرد و نگاهم نمیکرد عصبانی میشدم و ذهنم درگیر میشد
تا اینکه یک روز من توی محوطه دانشگاه با دوستم روی صندلی نشسته بودم و امیر اومد کنارم واستاد و سرش تو گوشیش بود ( میخواست یه حرفی بهم بزنه ولی دو دل بود ) تا اینکه بهم گفت ببخشید آزمایشگاه آناتومی برگزار نمیشه ؟ منم گفتم نه برگزار نمیشه اونم تشکر کرد و رفت
از فرداش توی دانشکده خبر پیچید که منو امیر باهم رل زدیم😂فقط به خاطر اینکه دو کلمه باهم راجب کلاسا صحبت کرده بودیم
کلاس آزمایشگاه آناتومی که برگزار شد هممون روپوش تنمون کردیم
امیر و رفیقش ( رضا ) هم همدیگه رو آقای دکتر صدا میزدن منم از مسخره بازی شون خندم گرفت
رضا تا خنده منو دید به امیر گفت خاک تو سرت کنن دختره خندید
روز جشن معارفه یکی از پسرا که اسمش امیر حسین بود منو کشید کنار منم کنجکاو بودم ببینم چی میخواد بگه ( امیرم از دور حواسش بهم بود )
امیرحسین بهم پیشنهاد داد منم قبول نکردم و بهش گفتم تایپ من نیست ( در حینی که منو امیرحسین باهم حرف میزدیم امیر یه طوری که ضایع نباشه اومد طرف مون واستاد ببینه چی میگیم )
چند روز بعد من به امیر توی تلگرام پیام دادم و گفتم سلام خوبین ؟ ببخشید جزوه ریاضی تون کامله ؟
اونم گفت سلام شما ؟
منم خودمو معرفی کردم
امیرم گفت آها ، خوبی شما ؟
آره کامله فقط مشکل اینجاس زیادی بد خطه
بعدم واسم جزوه رو فرستاد منم ازش تشکر کردم
فرداش دوباره امیر بهم پیام داد این دفعه اون از من جزوه میخواست😁
تا اینکه یک روز منو حنانه ( یکی از دوستام ) باهم توی آی تی نشسته بودیم که امیر و رضا هم اومدن منو حنانه داشتیم راجب امتحانات میان ترم صحبت میکردیم که امیر گفت پایه تقلب هستین ؟
ماهم گفتیم معلومه که آره
امیرم گفت باشه پس موقع امتحان حواسم بهتون هست بهتون میرسونم
روز امتحان میان ترم شیمی مون رسید منو حنانه داشتیم فکر میکردیم کجا بشینیم که امیر اومد به من گفت بیا پیش من بشین ( اون لحظه پشمای همه ی دانشجو ها فر خورد )
امیر منو کنار خودش نشوند و بهم تقلب رسوند و به لطفش من نمره ی خوبی گرفتم
دیگه همه جای دانشکده منو امیر باهم بودیم همه مارو باهم میدیدن و فهمیده بودن یه خبرایی هست
من به امیر توی اینستا ریکوئست دادم امیرم فالو کرد و منو توی کلوز فرند گذاشت
استوری هامو لایک میکرد ریپلی میکرد
من یک هم اتاقی دارم به اسم حدیث
حدیث با یکی از پسرای دانشکده که اسمش سینا ست رفیقه
سینا هم اتاقی امیره
( امیدوارم روابط رو واضح گفته باشم😂)
حدیث احساسات منو راجب امیر میدونست یه شب حدیث به سینا پیام داد و بهش گفت که من روی امیر کراشم
سینا هم قرار شد با امیر صحبت کنه
سینا و امیر باهم حرف زدن امیر گفتش که از من خوشش میاد واسم یه پلن هایی داره خودش میدونه باید چیکار کنه و نیازی به دخالت های سینا نیست
از اون شب به بعد رابطه ی منو امیر خیلی صمیمی تر شد سینا همش سعی میکرد منو امیر رو بهم نزدیک کنه
سینا گفت یه روز قرار بزاریم بریم کافه
منو امیر و سینا و حنانه
۴تایی رفتیم کافه
توی کافی شاپ امیر صندلی رو برای من کشید و من نشستم ( مثلا می خواست جنتلمن بازی دربیاره )
بعد سینا و حنانه پیچوندن رفتن که منو امیر تنها باشیم
امیر بعد از اینکه سینا و حنانه رفتن به من گفت ( اینا👇 همه از زبون امیره)
من بعد از شنیدن حرفای سینا و حدیث می خواستم بیام باهات حرف بزنم ولی آمادگی شو نداشتم و همش می ترسیدم تو با خودت فکر کنی که توی آب نمکی لطفا هیچ وقت همچین فکری نکن