چندساله با یه نفرم خیلی خیلی خیلی میخوامش یه تار موشو با دنیا عوض نمیکنم قصدمونم جدیه و کاملا ثابت کرده خودشو فقط منتظریم شرایط جور شه و کلا الان خودم دوست ندارم ازدواج کنیم دوست دارم شرایطمون جور شه بیشتر پیشرفت کنیم ...
داداش یکی از دوستام منو دیده بود البته دوستم ن همکلاسی قدیمی،اومد با من حرف زد ک داداشم تورو دیده و ازت خوشش اومده و اگ راضی ک بیایم خاستگاری و از این حرفا و کلا سیریش شد منم اون روز اصلا حال و حوصله نداشتم گفتم ب خانوادم میگم بهت خبر میدم بخدا یک درصدم قصدم این نبود ک بخوام راجبش فکر کنم نمیدونم چرا همون لحظه نگفتم نه انگار بعضی وقتا عقلمو از دست میدم احساس کردم جواب درست اینه😐فورانم واسه شخصی ک باهاشم جریانو تعریف کردم(میخوام بگم ک قصدم از اینکه گفتم ب خانوادم میگم بت خبر میدم اصلا این نبود ک بخوام راجبش فکر کنم) وقتیم پیام داد بهم گفتم عزیزم من الان قصد ازدواج ندارم خانوادمم مخالفن
ولی میگم باید همون لحظههههه میگفتم نهههههه😭😭😭 همش خودمو میزارم جای اون میگم اگر طرف من یه دخترو بهش پیشنهاد میدادن میگف باید ب خانوادم بگم بعد خبر بدم چقدرررررر ناراحت میشدم و چ فکرایی میکردم
لعنت ب منننن توروخدا یچی بگین اروم شممم😭