شش سال و نیم گذشت، من هر ثانیه بدتر از هر لحظه مردم و زنده شدم، به معنای واقعی ذره ذره آب شدم و فقط این موضوع رو مادرم میدونست فقط میتونم بگم حالم اصلا خوب نیست شب که میشه به از دوازده شب تمام حرفاش کاراش یادم میوفته و اصلا دست خودم نیست بی اختیار گریه میکنم تا صبح
از خدا میخوام هیچوقت خیر نبینه تو زندگیش زندگیمو سیاه کرد دردیو به قلبم زد نه زخمش میره نه دردش آروم میشه دروغ میگن زمان آروم میکنه زمان مال منو بدتر کرد
مثل این میمونه بزارنت توی آتیش و تو شش سال تو اون آتیش بسوزی و محکوم به سکوت باشی خیلی سخته امیدوارم خدا ازش نگذره